سلام .
من 26 ساله و همسرم 31 ساله . عقد كرده هستيم .
تابستان گذشته بعد از يك دوره طولاني شناخت عقد كرديم .
بعد از عقدم يك شرايط روحي خاصي رو گذروندم ، يك جورايي بدون هيچ دليلي (شايد ترس از ازدواج و دور ماندن از اهداف تحصيلي ) از ازدواج پشيمون شدم . ( نه از انتخابم ) .
تاپيك باز كردم . حرفهام رو گفتم و اون شرايط رو به خوبي پشت سر گذاشتم .
الان بي نهايت از انتخابم راضيم و زندگيم رو دوست دارم .
اما دغدغه اين روزهاي من :
من از بچگيم تقريبا متفاوت از بچه هاي هم سن و سالم بودم . گرايشات پسرانه و روحيات اونها رو نداشتم . اما دخترونه هم نبودم . من از بچگيم عاقل بودم . بزرگتر از سنم رفتار كردم . مادر من هميشه ميگن به ياد ندارن توي كل دوران بچگيم يك روز عروسك بازي كرده باشم . هميشه توي دلم ميگفتم خوب اين كه الكيه براي چي باهاش بازي كنم ؟
4 سالم بود كه خوندن و نوشتن ياد گرفتم و 5 سالگي كلي شهر سهراب ، حافظ و متون سعدي حفظ بودم . همه تفريحم شعر خوندن و نگاه ستاره ها از تلسكوپم بود و اينكه حتما هر روز روزنامه و كتاب بخونم . من اينطوري بزرگ شدم و اينطوري موندم .
الان من يك دختر 26 ساله هستم . اما به ياد ندارم يك روز مثل بقيه دخترها بوده باشم . من حتي بلد نيستم آرايش كنم . (چند بار كلاس رفتم اما ياد نگرفتم )
ا دوستي توي تاپيكشون گفته بودن هر روز موهاشون رو اتو ميكشن و ....
خوش به سعادتشون كه اين روحيه رو دارن .
من واقعا نميدونم چطوري ميشه آدم يادش بمونه كه موهاشو اتو كنه.
آدم با انرژي هستم . اما مثل خيلي دخترها شر و شيطون نيستم . هنوزم با خريد يه كتاب خيلي بيشتر ذوق ميكنم تا يه لباس .
همسرمم خيلي شبيه خودمه . ما محبت كردن رو خيلي خوب بلديم . اما :
چند وقته تقريبا تمام مقاله ها و تاپيك هاي اين سايت رو ميخونم . توي تاپيك خاطرات عاشقانه خيلي چيزها ديدم كه برام جالب بود .
مثلا يه بزرگواري گفته بودن وقت ملاقات با پزشكشون داشتن ، همسرشون مرخصي گرفته بودن با ايشون اومده بودن و دوباره برگشته بودن . اين نهايت لطف همسر ايشونه و ميدونم اين بزرگوار اصلا خودشون درخواست نكرده بودن . اما در مخيله من چنين چيزي نميگنجه . من ميگم ازدواج كردم اما قرار نيست كاري كه خودم تا حالا تنهايي انجام ميدادم از همسرم به جرم اينكه شوهرمه بخوام .
يعني من حتي اين اخلاق رو هم ندارم كه به همسرم بگم ميخوام دكتر برم . مگر اينكه قضيه خيلي خيلي جدي باشه .
همسرم الويت اول زندگي من هستند و من هم براي ايشون همينطور ، اما من واقعا توقع خاصي از همسرم ندارم .
اين روزها كه دنبال خونه هستيم من بيشتر از همسرم به املاك سر ميزنم و دوندگي ميكنم چون وقت من آزادتره . خيلي ها ميگن كه نرو . اما من ميگم اين كار بايد انجام شه چه فرقي داره من يا ايشون .
همه اين مثالهارو گفتم تا روحيات منو بشناسيد . الان توي زندگيم هيچ ايرادي نمي بينم اما خيليها ميگن به مشكل برميخوري .
با توجه به اينكه شخصيتا آدم طنازي نيستم (اما از لحاظ عاطفي آدم غني اي هستم ) و هميشه هم اين تفاوت رو بين خودم و هم جنسها و هم سنهام ديدم و اونها هم اعتراف كردن ، به نظر شما مشكلي زندگي منو تهديد ميكنه ؟
شايد همه حرف دل من اين باشه : همه هنر من مطالعه و علم آموزي بوده . تو زمينه خيلي مسائل از دخترهاي 14 ساله هم عقبترم . زندگي با دختري كه عشوه و طنازي نداره خسته كننده است ؟
يه جورايي جلوي دخترهاي خيلي بزك كرده حسرت ميخورم كه كاش منم مثل اونها بودم . اما باور كنيد اصلا تو ذات من نيست . نميتونم . نميشه .
برنامه ميزارم كه يه كم خانومتر بشم ، باز يادم ميره . يه روز كه همسرم مياد خونمون من دامن ميپوشم ، رواني ميشم وسطش ميرم عوض ميكنم شلوار ميپوشم ميگم آخيش راحت شدم .
راستش اصلا كارهاي اينطوري به من نمياد !!!!
ممنون ميشم نظرتون رو بدونم . باور كنيد اين دغدغه ها نگرانم كرده . ممنون .
علاقه مندی ها (Bookmarks)