سلام. پسری هستم 30 ساله. ساکن تهران و در حال حاضر کارمند رسمی یکی از سازمانهای دولتی هستم و با توجه به مدرک تحصیلی خودم در ان سازمان مشغول به کار هستم.با توجه به وضعیت خانوادگی و عدم مسئولیت پذیری پدرم(توضیح نمیدهم) شرایط ازدواج در دوران دانشجویی و حتی سربازی برایم مقدور نبود و بنابراین تا پس از دوران خدمت صبر کردم تا با یافتن شغلی مناسب و پس انداز کردن بتوانم شرایط حداقلی ازدواج را فراهم کنم.پس از مرارتهای فراوان و انواع ازمون ها و مصاحبه ها بالاخره در یک ارگان دولتی بطور رسمی استخدام شدم .اما باز هم چیزی نداشتم چون باید از صفر شروع میکردم ،تا اینکه بعد از 4 سال موفق به تهیه منزلی متوسط شدم . اما ناگهان دچار بیماری کلیه شدم و سطح کراتی نین، در خونم بالا رفت و تا نزدیک دیالیز پیش رفتم در بیمارستان محل کارم بستری شدم و این مسئله در بین همکارانم پیچید.پس از ترخیص به صرافت ازدواج افتادم در دو مرحله از دو همکارم خواستگاری کردم که هر دو جواب منفی دادند. چند مورد از بیرون و در بین کسانی که شغل مرتبط با بیمارستان نداشتند تقاضای ازدواج دادم اما به محض اطلاع از اینکه من بزودی دیالیزی خواهم شد پاسخ رد میدادند. این مسئله منو به شدت مورد ازار قرار داده و علاوه بر نگرانیهایی که در مورد بیماریم دارم از نظر روحی هم تحت تاثیر قرار گرفته ام. به توصیه یکی از دوستان نزدیکم به خواستگاری دختری دیگر رفتم و در مورد بیماری کلیه ام چیزی نگفتم ،و انها بعد از جلسه اول پاسخ مثبت دادند و قرار شد که خانواده ها اشنا شوند. اما من دیگر ادامه ندادم چون میدانستم که اگر راستش را بگویم جوابشان منفی خواهد بود.(چرا که خواهر بزرگتر دختر هم پرستار بود). در حال حاضر با خانواده ام به شدت بر سر همین موضوع اختلاف دارم و تا چند ماه دیگه میخواهم به منزل شخصی خودم بروم و ازشان دور باشم. در مورد بیماریم همینقدر بگویم که درمانی ندارد و بطور مزمن دچار نارسایی کلیه شده ام و دیر یا زود دیالیزی خواهم شد. سوال من اینه سهم من از زندگی چقدره؟ چه کسی مقصره؟ خدا ؟ پدر و مادر لعنتیم؟
خودم؟ مردم؟ باید چه کار کنم؟ من حق ازدواج ندارم؟ از این پس هدفم در زندگی چیه؟(فقط زنده موندن؟) اصلا با این شرایط چرا دارم کار میکنم؟ (که فقط پول کلان درمان و ویزیت دکترهایی رو بدم که کاری هم نمیتونن بکنن؟)
باید چه کار کنم؟ این مسئله الان یک ساله که داره وجود منو از داخل میخوره!!از خواستگاری رفتن الکی خسته شدم!! یه موقعی پول و امکانات نداشتم و حالا سلامتی!!
به خدا بدجوری گیر کردم، هیچ راهی نیست؟ الان شب و روز کارم فقط به فکر کردن میگذره. گاهی به خود کشی فکر میکنم و گاهی به انتقام از پدر و مادرم!!
اگه من هم مثل باقی دوستانم از حمایت خانواده بهره میبردم و هنگام خدمت یا حتی دانشجویی اقدام به ازدواج میکردم ،شاید الان وضعیتم به گونه ای دیگر بود!! و هدفی برای ادامه داشتم! اما الان انگار هیچ هدفی ندارم!!
به خدا خیلی سخته!! دارم خرد میشم!!
دیدن دو همکارم در سر کار که به من پاسخ منفی داده اند به شدت عذابم میده!! ایکاش هرگز از همکارانم در سر کار خواستگاری نکرده بودم!!! چون به محض اینکه من دیالیزی بشم اونها پاسخ محکمی برای جواب منفی خودشون به من پیدا میکنند و این امر داره منو میخوره!!
به خدا من ادم ساکتی هستم .و تا حالا در دلی با کسی نکردم اما الان دارم له میشم!! پدر و مادرم رو مقصر اصلی میدونم و بعدش خودم رو!!
کاری هم از دستم بر نمیاد از دعا کردن خسته شدم. انگار که دعا کردن واقعا الکیه و هیچ نتیجه ای نداره!! بیماری داره پروسه خودشو طی میکنه چه با دعا و چه بی دعا!!
من از الان به بعد باید چیکار کنم؟ هدفم چیه؟ هدفم فقط زنده موندنه؟؟ چرا سر کار میرم؟ که پول داشته باشم هی ویزیت الکی دکترهای متخصصی رو بدم که کاری هم نمی تونن بکنن؟؟ یا میرم سر کار که همکارامو ببینم و نیش و کنایه های اونها رو راجع به اینکه فلانی چرا ازدواج نمی کنی؟؟ (با وجودیکه خیلیهاشون خوب دلیلش رو میدونن) و من هم به شوخی جوابی بدم؟؟
یک جا بصورت اینترنتی مشاوره گرفتم، پاسخ مشاور این بود : (براتون دعا میکنم، توکلتون به خدا باشه) و تایپک رو قفل کرده بود!!اینکه میگید توکلت به خدا باشه یعنی چی؟ باید چه کار کنم؟ هی بشینم مثل یک سال گذشته دعا کنم؟؟یا اینکه منظورتون اینه که راهی نیست و بی خیالش بشم؟؟( اخه مگه میشه؟؟)
منم ادمم و نیازها و غرایزی دارم و حالا در 30 سالگی!
مگه من هم مانند هر انسان دیگه ای چیزهایی در وجودم قرار داده نشده؟؟ مثل حس نیاز به ازدواج و داشتن همسر و فرزند، دوست داشتن و دوست داشته شدن و... !!!حالا اینکه یکی به من بگه که فکر کن که زلزله 8 ریشتری اومده و فقط تو رو کشته!! در حالیکه تو شاهد زندگی دیگران هستی!! اینجاست که دارم خرد میشم و حتی خلاء وجود خدا رو حس میکنم!!واقعا باید چه کار کنم؟ شما مشاور محترم میگید هنوز نه چیزی به باره و نه به دار!! اما همین چیزی که به قول شما نه به بار و نه به دار هستش منو از خیلی چیزها محروم کرده!!
من واقعا در یک بحران قرار گرفته ام، از سمت خودم ، خانواده، و جامعه و محل کارم و هیچ راهی هم وجود نداره! جز دعا؟؟؟
احساس تنهایی میکنم!! خیلی تنها شده ام!! و دعا هم شده برام مثل حرف زدن با خودم!! حرفهایی بی نتیجه!!بی راه حل!!
در صورت امکان پاسخ شفاف و بدون هیچ تعارفی بدید!!که چکار کنم که این احساسهام برطرف بشه!! نیازهام پاسخ داده بشه و یا این عذاب از بین بره!!ایا واقعا راهی هست؟؟
ممنون از توجه شما!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)