سلام دوستان.
من 31 ساله و تحصیلاتم هم فوق لیسانس هست. من 10 سال پیش با پسری همسن خودم آشنا شدم. خیلی مهربون بود و ما خیلی سریع به هم علاقمند شدیم. خانواده من از اول در جریان بودن. ایشون از همون اول گفت که با خانوادش خیلی مشکل داره و حالا حالا ها نمیتونه ازدواج کنه. خلاصه 3 سال بعد از آشناییمون خانوادم که دیدن هیچ خبری از خواستگاری نیست بهم گفتن باید بهم بزنی. منم به ایشون گفتم و ایشون گفت اصلا نمیتونه با خانوادش چنین چیزی رو مطرح کنه. خلاصه نتیجه این شد که ایشون گفتن بیا بدون اطلاع خانوادم عقد کنیم تا فعلا خانوادت خیالشون راحت بشه.
خانواده من هم قبول کردن به شرط اینکه خیلی زود ماجرا رو به خانوادش بگه. ایشون تازه رفته بود سربازی و قول داد بعد از تموم شدن دوره آموزشیش به خانوادش جریانو بگه. یعنی 2 ماه بعد.
جالبه بدونید که 2 ماه شد 6 سال!!!!! و توی این شش سال چه ها که نکشیدم. سرکوفت فامیل، اعصاب خورد خانوادمو... شوهرم واقعا میخواست بهشون بگه ولی از بس که از پدر و مادرش بخصوص پدرش میترسه جرات نمیکرد. به خانوادم گفت صبر کنید تا سربازیم تموم بشه بعد میگم، نگفت. گفت صبر کنید فوق قبول بشم بعد میگم، نگفت. گفت صبر کنید فوقم تموم بشه بعد میگم، نگفت. گفت صبر کنید پذیرش دکتری از خارج بگیرم، اون موقع گفت. بعد از 6 سال!! تازه نگفت که ما قبلا عقد کردیم، از 1 سال قبلش بهشون گفت من با دختری دوستم و میخوام باهاش ازدواج کنم و اونا هم مخالفت میکردن. بالاخره 1 روز آوردشون خونه ما که جمعا 3-4 دقیقه نشستن و بدون هیچ حرفی پاشدن رفتن و گفتن بازم مخالفیم. کلا با ازدواج پسرشون مخالفن نه با شخص من. خلاصه وقتی پذیرش دکتری اش اومد گفت اگه نمیاید خودم میرم عقدش میکنم و بعدشم همین کارو کرد. یعنی اونا فکر میکنن ما تازه 1 ساله که عقدیم.
شاید بگید چرا خودتون قضیه رو بهشون نگفتید؟ بخاطر اینکه شوهرم همش گریه و التماس میکرد که اگه بفهمن مجبورم میکنن طلاقت بدم و من نمیخوام از دستت بدم. منم نمیذاشتم خانوادم جریانو به خانوادش بگن.
الان 10 ماهه که قضیه علنی شده ولی اونا اصلا و ابدا به روی خودشون نمیارن که عروس دارن!
تمام اون شش سال ما جز تلفن هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. شوهرم انقدر تحت فشار و استرس بود سر قضیه خودمون که بشدت افسرده و وسواسی و مضطرب شده بود و اصلا تمایلی برای دیدن من نداشت. میگفت به تلفنی حرف زدن عادت کردم ولی اگه ببینمت انگار همه چی دوباره میاد جلوی چشمم. گاهی 1 سال میشد که همدیگه رو نمیدیدیم. همه این سالها هم اون همش توی خونه بود و درس میخوند. حالا هم که مثلا 1 ساله قضیه علنی شده هفته ای 2 بار میاد خونمون و اصلا بیرون نمیاد باهام. میگه اعصاب ندارم. شب هم خونمون نمیمونه میگه میترسم بابام اینا فکر کنن تو از من باردار میشی که منو پابند کنی.
به همین دلیل مسافرت هم باهام نمیاد.
پذیرش دکتری اش مرداد اومد و اون رفت خارج واسه دکتری. به من ویزا ندادن و اونم نتونست تحمل کنه بعد از 2 ماه و انصراف داد و برگشت ایران. الان 4 ماهه که که برگشته صبح تا شب توی خونشونه. هیچ جا نمیره، هیچ کاری نمیکنه. میگه بی انگیزه شده. جالبه که بیشتر شبا با خانوادش میرن بیرون یا بعضی وقتا مسافرت میرن ولی اونا اصلا انگار نه انگار که پسرشون زن داره. عین یه پسر مجرد همش با اوناست. وقتی هم اعتراض میکنم میگه نمیتونم بهشون بگم باهاتون جایی نمیام.
الان دوباره از یه دانشگاه دیگه پذیرش گرفته و قراره شهریور با هم بریم. ولی هیچ رابطه شورانگیزی با هم نداریم. هر دومون سرخورده و خسته و بی انگیزه شدیم.
نمیدونم چکار کنم.
این هم بگم که شوهرم از لحاظ ج.ن.س.ی. فوق العاده سرد مزاجه. به همین دلیل هیییچ توجهی به ظاهرم نداره و محبتهاش همش کلامیه نه فیزیکی. و از اینکه من گرمم ناراحته و میگه زن که نباید انقدر بی حیا باشه!!! یه بار جلوش یه لباس یقه باز پوشیدم کلی دعوام کرد و گفت مگه تو .... هستی که از این لباسا میپوشی!! گفتم واسه تو پوشیدم. گفت چه فرقی میکنه، زن باید با حیا باشه.
خلاصه مشکلم اینه که ترس و وحشت اون از خانوادش باعث شده که این همه سال رو از دست بدیم و تبدیل بشیم به 2 موجود خسته و بی انگیزه. و اینکه رابطه ج.ن.س.ی یا فیزیکی هم نداریم.
کلا شوهرم به هیچ چیز جز درس علاقه نشون نمیده و تا حالا هم سر هیچ کاری نرفته.
درضمن خیلی هم به هم علاقه مندیم ولی اون محبت هاش فقط فقط کلامیه و نه فیزیکیه نه عملی. مثلا اهل هدیه دادن و جایی رفتن با من و ... نیست.
چکارکنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)