با سلام
من یه دختر 23 ساله هستم که تازه درسم تموم شده و لیسانسمو گرفتم. حدود 2 سال پیش تو دانشگاه با پسری که 3 سال از خودم بزرگتر بود آشنا شدم و بعد از چند ماه دوستی با او، به من پیشنهاد ازدواج داد.از آنجا که موقعیت شغلی و اجتماعی و اخلاق و رفتار مناسبی هم داشتند من هم قبول کردم که به خواستگاری بیاد. خانواده من مذهبی هستن و ازین رابطه خبر نداشتن. در ضمن من تک دختر بودم و حساسیتشون به من زیاد بود! خلاصه اومدن خواستگاری و خانواده من از اون پسر خوششون اومد! اما از رفتار پدرش نه! چون پدر من کسی هست که خیلی مبادی آداب صحبت میکنه، اما پدر اون کاسب مآبانه صحبت میکرد. خلاصه یه طوری شد که حساسیت بابای منو برانگیخت و بابای من به جای اینکه بره از پسر تحقیق کنه رفت سراغ پدرش و منم خبر نداشتم از این کار پدرم! چون خانواده داماد آیندهاش از خودش براش مهمتر بودن! پدرم رفت و وقتی برگشت یه سردرد وحشتناک! از محل کار پدر اون پسر خوشش نیمده بود و به گفته خودش من لیاقتم خیلی بیشتر از اینا بود! من خیلی شوکه شده بودم! اصلا فکر نمیکردم یه همچین چیزی پیش بیاد!هیچی نمیتونستم بگم! اصلا دهنم باز نمیشد! همش بغض بود و سکوت! مادر منم روغن داغ این مسئله رو خیلی زیاد کرد و منو متهم کرد به بچگی و سادگی و گول خوردن حرفای یه پسر! من واقعا هیچی نمیتونسم بگم! هیچ دفاعی! خلاصه مخالفت 100% خانواده و منی که این وسط مونده بودم! در ضمن باید بگم که من کسیم که تا حالا رو حرف پدر مادرم حرف نزدم... برا همین هیچی نمیتونستم بگم...این چریان مال 1 سال و نیم پیشه! روزا گذشت اما من و اون پسر نتونستیم از هم دل بکنیم...من دوسش داشتم و بدون اینکه خانوادهام بدونن باهاش رابطهمو ادامه دادم... تا الان... الان اون پسر دوباره میخواد بیاد جلو اما میگه تا تو کاری نکنی و با خانوادت حرفی نزنی نمیشه. چون اونا مخالفت شدید میکنن... من میترسم! از حرفا و فکرایی که ممکنه بکنن دربارم... نمیدونم چیکار کنم! خیلی تحت فشارم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)