سلام دوستان
من محمد هستم.
من حدود اوایل اردیبهشت ماه بودم که با دختری آشنا شدم ، اولین رابطه جدی من بود که از همون ابتدا من دلبستگی شدیدی به ایشون پیدا کردم ، ولی ایشون فک میکردن که شبیه به همه ی رابطه ها این رابطه هم تموم شدنیست، برای همین زیاد علاقه نشون ندادن. من چون ایشون رو خیلی دوست داشتم، همه کار برای ایشون کردم، در عرض 6-7 ماه (هر روز _ روزی 3 ساعت ) چنان ایشون رو عاشق کردم که انگار گوی دوست داشتن رو از من ربوده !!!
اون عاشق من شده... بازم من دست برنداشتم ، ینی همه کارایی ک میکردم از روی رضایت کامل و برای این بود که منم ایشون و دوست داشتم. ایشون طوری شدند که کاملن عوض شدند و همه تعجب میکردن که من تونستم ایشون و اینطور تغییر بدم ، فقط ی اخلاق بد براشون مونده که اونم در حال برطرف شدنه ! لجبازی
نمیگم تا الان تمام روزهامون خوب بوده ، نه . هم روزای بد داشتیم هم خوب! هم قهر داشتیم هم آشتی.
نمیخام با گفتن تمام رابطه قصه بگم میرم سر اصل مطلب:
خانواده ما اواسط دوستیمون فهمیدن که با ایشون رابطه دارم. اینم بگم که یه آشنایی فامیلی دور هم بینمون پیدا شد ! هر دو خانواده مخالف بودن. از اون ایتدا قرار برازدواج نداشتیم. ولی بعد از مدتی که با هم بودیم عاشق همدیگه شدیم.بطوری که هرروز بهانه همدیگه رو میگرفتیم. ما به هم خیلی عادت کردیم. طوری که میتونم بگم این چند وقت مثل این بوده که ما با هم نامزد کردیم و همه ی اخلاق همدیگه دستمون اومده. خب طبیعی بود بینمون اختلاف نظرهایی پیش میومد و باعث قهر میشد.
گذشت و گذشت....
اما بتدریج خانواده ایشون راضی شدند. اما همچنان خانواده من مخالف این ازدواج بودند و هستند و نصیحت پشت نصیحت که ایشون ب درد زندگی نمیخوره. تا جایی که ازشون دلیل خاستم ، گفتن اول اینکه پدر و مادرشون از هم جدا زندگی میکنن( همون طلاق منظورمه ) دوم اینکه پدربزرگ ایشون ( پدر مادرشون ) قمار باز بوده و پول حرام به بچه هاش داده بزرگ شدند و هم اینکه پدر ایشون قبلن یک مطرب بودن. در آخر هم پدرم گفتن من اونو واسه تو نمیگیرم. با مادر ایشون من صحبت کردم و دلایلی آوردن و منم به مادرم گفتم و قانع نشدند. بازم همون آش و همون کاسه.
الان سر دوراهی گیر کردم ، واسه من مشکلی نیست که بخام روی پای خودم وایسم و ترک خونواده بکنم. ولی اگه بخام برم خاستگاری ایشون و گفتن خانوادت کجان ؟ من چ جوابی بدهم؟ بدون خانواده ب من دختر نمیدن.
چطور خانوادم و راضی کنم ؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
من 23 سالمه و هیچ یک از شرایط ازدواج رو ندارم ، چون تازه فارغ التحصیل شدم و سرباز هستم. از نظر زمانی بازه 3-4 سال رو برای مهیا شدن برای ازدواج از خانواده ایشون گرفتم.
نمیخام بگم من به ایشون وابسته نشدم، چرا اتفاقا شدم ولی ایشون چند ده برابر من وابسته شده و اینقدر من رو دوست داره که بعضی وقتها ترس وجودمو میگیره که نکنه مبادا ناخواسته کاری انجام بدم که باعث گله و شکایت بشه. این رو گفتم که بدونید یکی از دلایلم این هست که میترسم ک ایشون رو از دست بدم و دیگر کسی رو پیدا نکنم اینقدر زیاد من رو دوست داشته باشه.
ایشوون به شدت وفادار و مطیع هستند. راستگو و شاد هستند ( علی رغم مشکلات زیادی که دارند) و در ضمن خوشتیپ هم هستند. ( این تمام معیار های من در ازدواج نیست ، بلکه مواردی هست که بین معیار های من و داشته های ایشون مشترکه)
بنده به واسطه این مدتی که با ایشون بودم علاقه شدیدی به ایشون دارم. طوری که هردوروز یکبار، هر بار 1-2 ساعتی رو توی چشای ایشون خیره میشم تا جایی ک ترس برش میداره، آرامش خاصی تو نگاهش هست.
میدونم اینقدر احساسی شدم که نمیتونم عاقلانه تصمیم بگیرم ، خاهش میکنم من را در این مورد هم راهنمایی کنید ک چطور با عقل پیش برم اما دل ایشون شکسته نشه.... مرسی
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
رضایت خانواده نقش مهمی دارد، من و خانواده ایشون راهی جز راضی کردن خانواده ام تداریم، چون ایشون من رو بدون خانواده ام قبول نمیکنن. نه خودشون ، نه خانوادشون. نه اینکه قبول نکنن ولی راضی به جدایی بین من و خانوادم نیستن.
کسی هم نیست ک روی خونواده ما نفوذ داشته باشه چون پدرم بزرگه فامیله و ایشونه که روی همه نفوذ داره
برای من ترک خانواده راحت نیست اتفاقا بسیار مشکل هست، ولی برای اثبات این قضیه که من آدمی نیستم طرفم رو عاشق کنم و بعد بیخیال بشم و به دنبال خودم بکشونمش و بهش ب توجه باشم. برای اثبات اینکه من آدم نامردی نیستم، این حرف و زدم.
پدر من ابهت خاص و اخلاق یک دنده ای داره که جرات و مهارت بسیار میخواد تا باهاش بنشینیم صحبت کنیم و ایشون رو راضی کنیم که بعضی وقتها شما هم باید کوتاه بیاید و شاید شما مقصرید. برای همین باید دست پر برم و باهاشون صحبت کنم که کم نیارم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بنده در مورد طلاق مادرشون از پدرشون فک میکنم که قضیه ایشون برعکس شده باشه ینی اهل زندگی هستن چون در دوستی وفاداریشون و صداقتشون و مطیع بودنشون رو به بنده نشون دادند.
ضمناً نکاتی رو که بعد از این موضوع بیان کردید رو منم میدونم و خانواده من هم روی این قضیه حساس هستند برای همین من نمیدونم چی بگم چطوری بگم که خاتواده من بپذیرند، چون هر بار خاستم حرفی بزنم مادر یا پدرم گفتند بازم ؟ بازم با اونی ؟ چندبار در این باره باید بهت بگیم ؟ که نه نه نه !!!!
در مورد این حرفتون که گفتین عشقتون فروکش میکنه ، قبول دارم چون موارد بسیار بسیار دیدم و من هرگز نمیخام من و ایشون به این مرحله برسیم که خدایی نکرده و زبونم لال احساسات شدید و کور شدن عقل در این مورد باعث جداییمون بشه.
احتمالن مشکل من هم با همین بنده آخره که با خدا قهرم...
ای خدا نوکرتم ای خدا غلط کردم جلوی همه ی دوستان میگم الهی العفو
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
علاقه مندی ها (Bookmarks)