سلام مشکل من یکم طولانی و پیچیدست اگه حوصله دارید بخونید و کمکم کنید
من و علی وقتی هر دو در دبیرستان بودیم از طریق دوستان مشترک آشنا شدیم.
رابطه ما همیشه خوب بود و در طول مدت دوستی شاید باهم قهر کرده باشیم اما هیچ وقت بهم نزدیم. حدود 5 سال پیش خانواده علی برای گرفتن کارت اقامت کانادا اقدام کردند و این باعث شد که علی مجبور شه دائما در سفر باشه. با همه اینها هیچ وقت برای رابطه ی ما مشکلی پیش نیومد. تا وقتی من تو یک جریان کاملا اتفاقی با یک شخص دیگه آشنا شدم. اونموقع این جریان اول فقط یک شوخی بین من و دوستام بود. از اونجایی که این شخص یک فرد معروفه ما برامون جالب بود که بدونیم چجور آدمیه. اولش با دور همی های دسته جمعی شروع شد اما کم کم من این فرد رو بیشتر و بیشتر دیدم. در طول این مدت علی ایران نبود و میدونست که من این فرد رو میشناسم اما نمیدونست که چقدر داریم بهم نزدیک میشیم.
اونموقع که من این فرد رو شناختم متاهل بود البته جدا از همسرش زندگی میکرد. من هم که با علی بودم. تا اون لحظه من هیچ وقت هیچ حسی به هیچ کس جز علی نداشتم. اما نمیدونم دقیقا چی شد بین این شوخی که من احساس کردم که جذب این فرد شدم. سعی کردم ازش دور باشم یا حداقل فقط زمانی ببینمش که همه هستن. با اینکه من این فردو به گروهمون معرفی کردم با همه خیلی صمیمی شده بود. و همیشه بینمون یه حسی بود که نمیتونیم باهم باشیم و این حس باعث میشد یه جورایی بیشتر جذبش بشم.
این باعث شد که رابطه ی من و علی هم خیلی بد بشه. از اونجایی که دوستامون مشترکن و با اینکه چیزی بین من و اون فرد اتفاق نیفتاده بود چیزایی به گوشش رسیده بود خودش میدونست اتفاقی نیفتاده ولی حس کرده بود که من این فردو دوست دارم و من کاملا میدیدم که عذاب میکشه. برای همین سعی کردم دیگه هیچ وقت تو جمع هایی که اون هست نباشم با اینکه دلم خیلی براش تنگ میشد. و این دلتنگی بد اخلاقم میکرد. بعد چند وقت من با علی بهم زدم چون من همیشه با علی خوشحال بودم و از ته قلبم دوسش داشتم و باهاش بزرگ شدم دلم نمیخواست رابطه مون و خاطراتمون خراب تر شه و رابطه جدیدمون برام قابل تحمل نبود. حتی اگه باهاش نباشم همیشه دلم میخواد حتی شده به عنوان دوست کنارم باشه و از دستم ناراحت نباشه. من همیشه خودمو با اون تصور میکردم در آینده. حتی رابطه جنسی هم داشتیم. وقتی ما بهم زدیم من دوباره اون فرد رو دیدم. و کم کم عاشقش شدم. کلا برام یه حس متفاوت بود خیلی خیلی متفاوت. من همیشه با علی بودم که خیلی خوب بود اما این فرد و باهاش بودن و همه چیز برام خیلی خیلی متفاوت بود با اینکه به شدت آدم عصبی بود و تو اون زمان درگیر یه سری مشکلات بزرگ بود رفتارش با من فرق داشت و دوستاشم هی اینو بهم میگفتن. من یک بار با اون فرد رابطه جنسی داشتم. اما فکر اینکه هنوز متاهله همیشه اذیتم میکرد برای همین گفتم تا وقتی متاهلی نمیتونیم با هم باشیم. نمیدونم کی این رو به زنش گفته بود که زنش با من تماس گرفت و حدود دو ساعت حرف زد. اولش با دعوا شروع کرد اما آخراش انگار به التماس افتاده بود و میگفت فقط اون میدونه چجوری باید با اون فرد زندگی کنه و اون میتونه خوشبختش کنه و این حرفا. من بعد اینکه با زنش حرف زدم دیگه جواب خودشم ندادم. چون فکر میکردم شماره منو اون به زنش داده و مهم تر از اون اینکه نکنه من واقعا دارم زندگی خوبشو خراب میکنم. برای همین کلا ازش دور شدم. آخرین باری که دیدمش در یک جمع خیلی بزرگ بود شب یلدا و با اینکه از اینکه میدیدمش عذاب میکشیدم نزدیکش نشدم. و اون وقتی فال حافظشو میخوندن تمام مدت به من نگاه میکرد. اون قیافشو هیچ وقت یادم نمیره. از این شب یلدا بیشتر از یک سال گذشته و الان من و علی دوباره باهمیم. من از ایران خارج شدم و اون هم حاضر شده که کانادا رو ول کنه و بیاد پیش من و اینکه قبلش عقد کنیم. اما من میترسم رابطه مون هیچ وقت مثل قبل نشه.نمیدونم باید راجع به رابطه جنسیم بهش بگم و صادق باشم یا نه. نمیدونم میتونم هیچ وقت اون فردو فراموش کنم یا نه. میترسم رابطه ام با علی طوری خراب شه که باهام حرفم نزنه. ببخشید انقدر طولانی شد.اما کمک میخوام. این داره به خاطر من کانادا و خانوادشو ول میکنه من باید بگم حقیقتو یا نه به نظرتون من خیانت کردم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)