سلام دوستان همدردی:
راستش یه موضوعی هست که تا حالا برام کوچیک بود اما الان بزرگ شده:
شوهرم از آشناهای قدیمیه.موقعیت خیلی خوبی داره و قبل از ازدواج شاهد بودم که چطور همه ی دخترای فامیل دنبالشن.
تتصمیم گرفتم برم خارج از کشور وقتی موضوعو فهمید اومد خواستگاری من قصد ازدواج نداشتم. بعد از چند بار که بهش جواب رد دادم بالاخره رضایتمو جلب کرد. ( ما به صورت سنتی ازدواج کردیم.) و تا حالا هم چیزی برای من کم نذاشته و خیلی دوسش دارم... بعد از ازدواج همه کسایی که دختر داشتن باهام بد شدن وخیلی بهم حسادت کردن بعد از نامزدیمون یکی از فامیلا گفت که رابطه منو شوهرمو خراب میکنه و خیلی تلاش کردن که عروسیمونو به هم بزنن. این خانم خاله ی صهبا بود که بعد ازدواج شوهرم بهم گفت باهاش دوست شده بوده و بهش گفته بوده قصدش ازدواجه اونم قبول کرده بعد یه مدت دیده که دختر سالمی نیست و شوهرم باهاش به هم زده.همه چیز خوب بود تا چند ماه پیش که مهمونی بودیم دیدم شوهرم همش داره به اون نگاه میکنه و اون دخترم همینطور. نمی دونم اول کی شروع کرد اما دوتایی بدجور تو نخ همدیگه بودن. وقتی برگشتیم عصبانی بودم بدجوری باشوهرم دعواکردم البته برای اینکه قبح ماجرا نریزه گفتم میدونم تو منظوری نداشتی اما اون دختر سالمی نیست و میدونم منظور داشته....بعد از اون هرجا که میدونستم صهبا هم هست تا مدتی نرفتم شوهرمم هیچی نمیگفت.ولی بعد از مدتی شوهرم قبول نمیکرد نریم. من شاهد بودم شوهرم زیاد بهش محل نمیذاره ولی اون دختر بدجوری توی نخ شوهر منه.....یه بارم که برگشتیم شوهرم راجع به کارایی که صهبا تو مهمونی کرده بود( من اصلا متوجه اونکارا نشدم) حرفایی زد که فهمیدم شش دانگ حواسش پلو صهبا خانم بوده.به شوهرم گفتم که من به تو اعتماد دارم ولی صهبا بدجوری تو نخ تو هست حواستو جمع کن بیا هرجا میبینیمش علاقمونو با حرفامون بهش نشون بدیم تا بی خیالت شه.. شوهرم فوری جبهه گرفت که تو اشتباه میکنی...ولی من شک ندارم و بهم ثابت شده...بعدش گفتم جایی که اون دختر باشه من دیگه نمیام چون بهم برمیخوره یکی همش حواسش به توباشه و چشمش دنبالت باشه...گفت نه تو هم نیای من خودم میرم.من خیلی ناراحتم ...یه دلم میگه شاید شوهرم بهش برخورده میخواد بهم ثابت کنه که اینطوری نیست. یه دلمم میگه چرا تا قبل از اون ماجرا وقتی میگفتم نریم گوش میکرد ولی الان محکم میگه بریم حتما به خاطر اون دختر میخواد بره....( .قبلاهر وقت میخواستیم بریم جایی اگه من میگفتم بریم میرفتیم اگرم میگفتم نه شوهرم قبول میکرد) خیلی گیج و نگرانم...از این دختر هم با شناختی که دارم میدونم هیچ کاری بعید نیست وخیییییییییییلییییی از صهبا مترسم....حس میکنم این دختر رقیبمه لطفا بهم بگید چیکار کنم
من شوهرمو دوست دارم اما با شناختی که از مردا دارم میدونم آدمای تنوع طلبی هستن و نمیشه صددرصد بهشون اعتماد کرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)