سلام دوستان خوبم. بعد از مدت ها اومدم و باز نیازمند کمکی از شما، شاید آرام شدم. هدفم بیشتر از کمک گرفتن، رساندن پیغامم به گوش بعضی هاست که این تاپیک به خاطرشه.
کسی رو که طردش کردم به این امید که به خودش بیاد. اما به گمانم بیشتر از آنچه تصور میکردم از خود بی خود شده. یه دوستی معمولی نبود، هدفی مقدس بود فرارفتن از حیوانیت برای ما که پیمان بسته بودیم بر انسانیت. یکی این وسط کم آورد. یکی که بارها و بارها به خوابم از دست رفته دیدمش. خوابی که از حقیقت به دور نبود. کسی که شرط حضورم در کنارش تلاش برای انسانیت بود و در کمال ناباوری گفت نمیتونم. چه سخت بود شنیدن این کلمه برای منی که به اون ایمان داشتم. گفتم این شرط موندنمه. گفت از پذیرشش معذوره. آخ که چه رنجی بود شنیدن این جمله. هنوز از فکرش گریان میشم. رفتم بلکه به خاطر ارزش این دوستی حاضر باشه ذره ای تلاش کنه حداقل برای نگاه داشتن من، اما افسوس واسه نگه داشتن دوست 7 ساله اش تلاش هم نکرد. انگار منتظر این فرصت بود. با این وجود در تصورم مقدس ماند. شما قضاوت کنید، مگر خواسته ام از کسی که عقیده اش بر همین بود زیاد بود؟ کسی که شعارش کمال آدمی بود. می خواستم کمکش کنم چون اون بر لب پرتگاه میدیدم. هرچقدر بهش عهدمون رو یادآوری کردم جدی نگرفت. گفتم شاید با این کار به خود آمد. اما افسوس. افسوس که هنوز هم به خوابم آشفته و پریشان حاله. به هر حال این خواب ها از دو حالت خارج نیست. یا من دیوانه شدم یا اون واقعا پریشان حاله. نمیدونم با این فاصله چه کمکی از دست من بر میاد که انقدر خوابشو میبینم. شما بگید آیا وظیفه من در قبالش بیشتر از این بود؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)