سلام
اول از همه یه تشکر ویژه از مدیر عزیز این سایت و ایجاد کننده این سایت
خیلی وقت بود دنبال همچین سایتی بودم، اما نمیدونم چرا پیداش نکرده بودم
ولی خب زیادم دیر نشده، هنوز هم میتونم از راهنماییهای عزیزانم استفاده کنم (من که تو دنیای واقعی نمیتونم برم پیش مشاور از دید خانواده م راهنمایی خواستن از مشاور لزومی نداره )
حالا بگذریم، من که اینجا شمارو پیدا کردم، پس دیگه غمی ندارم
و اما مشکلات من
بهتره اول از همه، مشکلی که یک ماهه داره عذابم میده رو مطرح کنم
من دختری هستم 24 ساله، اهل تبریز
دانشجوی کامپیوتر (کارشناسی ناپیوسته)
و با یه خانواده ی بسیار مذهبی و سرشناس در شهر و فوق العاه مهربان
و من عاشق مادر و پدرم هستم، طوری که از بچگی کاری رو که حس میکردم باعث ناراحتیشون میشه انجام ندادم
و همچینن پدرومادرم عاشق من هستند و همیشه بهترینهارو برای من خواستن
و اما در دوران کاردانی یکی از پسرای دانشگاه ازم درخواست ازدواج کرد
من هم طبق معمول جواب ندادم
اما انقدر پررو بازی دراورد که آخرسر بهش گفتم تو میتونی با خانواده م صحبت کنی
شماره تلفن خونه مونو دادم بهش
از بد روزگار زد و پدروبزرگم فوت کرد و تو این هیری ویری ایشون زنگ زدن
اما خانواده م قبول نکرد
حدود سه سال به همین نحو ادامه داشت و خانواده ی ایشون هی تماس میگرفتن و پدر من قبول نمیکرد
چرا؟ چون ایشون اهل تهران بود و پدرم به هیچ وجه راضی نمیشد دختر یکی یه دونه شو شوهر بده به یه شهر دیگه
منی هم که تا اون سن (20 سالگی) باهیچ پسری ارتباطی نداشتمف و حتی ارتباط با پسرها رو به قول خانواده م گناه میدونستم ناخواسته عاشق این پسره شدم
و ... (بگذریم که حالا این مشکلم نیست) خلاصه با کلی ناراحتی و گریه و زاری پدر بزرگوارم موفق شد که اون پسره رو به قول خودش دک کنه. چون اعتقاد داره ازدواج با ارتباط قبلی و عشق قبل از ازدواج همیشه منجر به طلاق میشه، برای دختر همیشه باید خواستگار از طریق خانواده بیاد نه اینکه دختره خودش بگه من فلانی رو میخوام
و البته یک سری مشکلات دیگه که اینجا جای گفتنش نیست
و اما بعد این قضیه من که به این پسره دلبسته شده بودم ضربه ی روحی شدیدی خوردم
طوری که از درس خوندن هم افتادم؛ منی که همیشه شاگرد زرنگ بودم
و حتی بعد از اتمام دوره ی کاردانی دوسال پشت کنکور کارشناسی ناپیوسته موندم
اما خب خداروشکر تونستم تا حدی پسره رو فراموش کنم و به روال عادی زندگیم برگردم
از کنکور هم قبول شدم و الان ترم اول کارشناسی ناپیوسته هستم
بعد اون قضیه به قول خودمف دلمو بلوکه کردم
هیشکی رو راه نمیدادم تو دلم
طوری که حتی خواستگار هم میومد راضی نمیشدم که قبول کنم بیان خونه مون ، چون هنوز اون پسره رو کامل فراموش نکرده بودم (البته تا الانشم اجازه ندادم خواستگاری بیاد خونه مون)
اما یکی این وسط پیدا شده که؛ ببخشیدا لفظش یه کم بی ادبانه س، اما خیلی سیریش شده :P
و اما این آقا پسر از سایت کلوب من رو پیدا کرده
من تو اینترنت و فارومها فعالیت دارم، تو سایت کلوب و کلوب شهرمون عضو شدم و تو یکی از میتینگای کلوب که با برادرم (18 ساله) رفته بودیم این اقا منو دیده
و الان میگه عاشقم شده
و همین جمله ی تک کلمه ای عذابم میده
مشکل عمده ی این کار هم اینجاست که این اقا پسر 2 سال از خودم کوچیکتره
الان در حال سربازیه و آخرین مدرکش دیپلم هست
اما پدرومادر من دنبال یه داماد تحصیلکرده و پولدار و با پدری معروف هستن
این پسر الان سه ماهه که شب و روز دنبالمه
البته نهاینکه مزاحمت ایجاد کنه، فقط با گفتن همون یک کلمه آزارم میده
خیلی هم ادم احساساتی هست، حتی برگشتم بهش گفتم تو هنوز بچه ای
اما بازهم از من دست برنمیداره
هرچقدر بهش میگم بابا تو دوسال از من بزرگتری، پدرم بفهمه باهات ارتباط دارم روزگار هر جفتمون سیاهه و تو تحصیلات عالی نداری و هزاران مشکل دیگه که درنتیجه ما هیچ وقت نمیتونیم پیش هم باشیم
اما از رو نمیره و میگه میخوام سعیمو بکنم برای بدست آوردنت
انقدر تحقیرش کردم و اذیتش کردم تا شاید بیخیالم بشه، اما بازم کم نمیاره
راستش از خودم بدم اومده که این طوری اذیتش میکنم
و باعث شد که کوتاه بیام
الان چپ و راست برام اس ام اس میزه یا زنگ میزه و هی این جمله ی وحشتناک تو عشقمی رو تکرار میکنه
مشکلات رو هم پیش خودش حل کرده
میگه خرداد ماه جوبا کنکورم میاد، کاردانی کامپیوتر شرکت کردم. صددرصد قبول میشم. بعد اونوقت 10 ماه باقیمانده ی سربازیم و کنار میذارم و میرم درس میخونم و در اولین فرصت میارم خواستگاریت. اگر هم به سنم ایراد گرفتن شناسنامه مو بزرگ میکنم (!!!!!!!!! دیوانه س)
ناگفته نمونه که از بس پاپیچم شده که حس میکنم من هم کم کم دارم دوستش میدارم
اما میترسم از آینده م که وقت شبیه به شکست قبلیم بشه که در این صورت دیگه نمیتونم شکست رو تجمل کنم
هرچقدر هم به این پسره میگم که بابا بیخیال من شو، جوابشو نمیدم، محلش نمیذارم اما انگار اصلا با اون نیستم
برمیگرده بهم میگه؛ میدونم دوستم داری اما از ترست قبول نمیکنی
تازه، ازم قول گرفته که دیگه بهش نگم که بیخیال من شو و اجازه بدم که منو دوست داشته باشه
وای دارم دیوونه میشم
نمیدونم چکار کنم
از طرفی آدمی نیستم که بتونم تنها و بدون عشق زندگی کنم
از طرفی هم خانواده م با عشق مخالفن (ببخشید اینو میگم، دختر پسرایی رو که باهم دوست هستند رو بدکاره میدونن )
خلاصه اینکه، من دهنم کف کرد (نه انگشتام درد کرد:P) شماهم هم چشماتون خسته شد که بگم مشکل اینه و از شما درخواست کمک دارم
پس میشه کمکم کنید؟؟؟؟؟ خواهش میکنم، دارم دیوونه میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)