. سلام من 28 سالمه و 5ماهه که ازدواج کردم . شوهرم رو از اول با عقل انتخاب کردم چون به نظرم خودش و خانواده ارومی بودن و یه ذره ایمان هم داره که زندگیمو پایبندتر میکنه و پول که میگفت خیلی دارم.اینا دلیل انتخابم بود.ظاهر وتیپش رو اصلا دوست ندارم اما گفتم میشه تیپو درست کرد و خوبیاش بیشتر از بدیاشه ومیخوام زندگی کنم . همیشه ارزوی من زندگی کردن همراه با عشق بوده. اما همش دارم با احساسم میجنگم. اینو به خودش بارها گفتم و ازش خواستم تا کمکم کنه بهش نزدیک شم.به نظر من زندگی بدون عشق جهنمه اما به نظر شوهرم عشق واسه تو فیلماس و نون و اب نمیشه و مسخرس! ایشون از 8.30 صبح تا 10.30 شب منزل نیست و حتی اگه باشه متاستفانه از نظر کلامی و ارتباطی خیلی ضعیفه . همیشه میگم باهام حرف بزن .مثلا وقتی یه مشکل پیش میاد بیا با هم صحبت کنیم که چی شد و کجا کی اشتباه کرد تا بهتر همو بشناسیم و با صحبت بهم نزدیک شیم. اما نه حرف میزنه و نه به حرف من گوش میده! یعنی اگه 1 ساعت براش حرف بزنم یا اشتباه میفهمه یا فقط گوش میده تا ساکت شم! .فوق العلاده خنثی.وقتی من دارم خودمو تیکه تیکه میکنم خیییییلی خونسرد و ساکته.بعدشم میره سر کار زنگ میزنه میگه چه خبر عزززززیززززم!!! انگار نه انگار چی شد! هر چی بی محلی میکنم که بفهمه اشتباه کرده به رو خودش نمیاره. اما دل من چی؟ کجا و چجوری خالیش کنم وقتی کسی نمیخواد حرفشو بشنوه ! اصلا نمیتونم باهاش رابطه برقرار کنم اصلا درک نمیکنم که چجور ادمیه! و من با یه مجسمه اصلا خوشحال نیستم. من از اول دوسش نداشتم و هر چی سعی میکنم نمیتونم بهش نزدیک شم. این اصل موضوع بود اما در کنارش اینارم باید بگم : همیشه گنده تر از اونی که هست حرف میزنه و از اینکه دستش رو شه اصلا نمیترسه. قبل عروسی من فکر کردم به به !چه شوهر ثروتمندی پیدا کردم.ماه عسل پاریس و ماشین شاسی بلندو خونه تو گل سنگ که همش الکی بود دریغ از یه شمال!حتی تو یه دروغ خانوادشم همکاری کردن باهاش.که البته همش مالی بوده ومن مشکلم مال نیست.عشقه.اعتماده.قلبمه. هنوزم این اخلاقارو داره و حرفای بی ربط زیاد میزنه و اونایی که میگفت اصلا نبود. خلاصه بگم که کلا حرفاش تناقض داره با واقعیت. همین باعث شده اون 4تا کلام حرفیم که میزنه باور نکنم و بگم باز شروع کردی! حتی وقتی دروغش بهم ثابت شه و ازش توضیح بخوام باز هیچی نمیگه و فردا صبحشم انگار نه انگاره! این حرف نزدنش باعث میشه اینا همش واسم حل نشده بمونه تا تقی به توقی میخوره همه پروندههارو میارم رو/ چقدم که اون حرس میخوره! اما با همه اینا ابراز احساساتش بیش از حده! به جای همه چی میگه دوستت دارم و خیلی زیادی تحویلم میگیره (از نظر ظاهری خیلی از ایشون سر هستم و میگه زن ارزوهاش این شکلی بوده)اما اون اصلا شکل مرد ارزوهای من نیست :( اما اگه دوستم داشت به احساس من توجه میکرد. حرفاش مثل یه صدای ضبط شدست که هیچ روحی نداره .چون من نمیشناسمش دوسش ندارم و اصلا خوشحال نیستم باهاش.اصلا.تا حالا کنار هم نخندیدیم/حتی روز عروسیمون انقدر شل و ول بود که منم هیجانم خوابید !
این دوست نداشتنم باعث شده که کوچکترین چیز عصبانیم کنه و ناراحت شم .میدونم که مشکل از درونمه که داره منفجر میشه.نمیتونم تو خودم بریزم و همش دنبال بهونه میگردم که دلمو خالی کنم و قر بزنم و گریه کنم و هر چی بخوام بگم اونم بیاد منتمو بکشه دیگه اون ادم خوشحال و شلوغ نیستم و به نظر خودم دارم شورشو در میارم و دارم بعضی وقتا فکر میکنم چون شوهرم ارومه من دارم پررو میشم.بعضی وقتا فکر میکنم که چقدر موزیه و من چه سادم . اصلا نمیدونم کیه! احساس میکنم خیلی متظاهر هستن (مثلا خواهر برادراش جلوی هم ادای بسیجیارو در میارن اما از من که قرطی بودم خلافترن والله) کلا من به همه چی دارم گیر میدم و جز اینکه خودم حرس بخورم هیچی نیست . نمیدونم من مقصرم یا اون .انقدر ساکته که همش من احساس گناه میکنم که بد اخلاقم اما اخه حق دارم .ندارم؟ میدونم که همه اینا واسه اینه که دوستش ندارم.اصلا نمیدونم من مقصرم یا اون .همش بهش میگم یه کاری کنه که دوسش داشته باشم اما انگار با دیوار حرف میزنم و جالبتر از همه اینکه شوهرم هیچ مشکلی با هیچی نداره و میگه همه چی خوبه
ببخشید اگه جمله هام ویرایش خوبی نداشت .خیلی راحت و تند تند نوشتم .من واقعا دارم اذیت میشم کمکم کنید بهم بگید با ادمی که حرفی باهاش نداری و خندت هم نمیاد چجوری باید زندگی کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)