سلام ببخشین این ماجرای برادره دوستمه چه کار کنه؟؟؟؟
:302دوستان متاسفانه طی خبری مطلع شدم که این دختر با شخصه دیگری ازدواج کرده واسه برادره دوستم دعا کنین خیلی ناراحته ممنونم ازتون
ماجرا از جایی شروع میشه که چند سال پیش تلفنهای مشکوکی به محل کارم میشد و یک خانمی از من درخواست ازدواج می کرد ! منم هر چی ایشون سماجت می کرد می گفتم تا شما رو نبینم قبول نمی کنم و خلاصه دست رد به سینش زدم تا اینکه یک روز زنگ زد و گفت همین منم گفتم آره و تمام شد و دیگه تماسی نگرفت !
البته من گهگاهی تو محل کارم یک دختر خانم رو دیده بودم که خیلی دوستش داشتم و عاشقش بودم و فکر میکنم همان دختر خانم زنگ میزد.
ناگفته نماند اولین و آخرین عشق زندگی من همین دختر خانم بود و هست.
تا اینکه بعد از چند سال همین دختر خانمی که در محل کار ما بود به بخشی که من کار میکردم منتقل شد.
خلاصه یکروز دل و به دریا زد و گفت شما چیزی میخواهی به من بگید منم که منتظر بودم گفتم آره دوستتون دارم و میخوام بیام خواستگاری شما.
چیزی نگفت تا اینکه یکروز گفت من نامزد دارم و نامزدم دوست پدرم هست و هیچ راهی ندارم و باید با اون ازدواج کنم !
منم که نمی تونستم از دستش بدم هر چی اصرار میکردم او بدتر میکرد تا اینکه به مادرم گفتم برین با مادرشون صحبت کنید و قبلش به خودش هم زنگ زدم و گفتم ولی مثل اینکه مادرش به مادرم چیزی میگه که باعث درگیری لفظی میشه منم که هر روز حالم بدتر از دیروز میشد و حتی مادرم خودش شخصا رفت پیش این دختر خانم که بازم جواب سر بالا داد و قبول نکرد !
خلاصه می دونستم منو شدید میخواد ولی از یک طرف احساسی بهم می گفت میخواد شدید اذیتم کنه.
به هر مناسبتی و غیر مناسبتی چون خیلی دوستش داشتم یک هدیه براش میخریدم.
خیلی خیلی اذیتم کرد و اذیت شدم.
چند ماه گذشت و ما هزاران بار باهم دعوا کردیم و هر وقت میدید میخوام بزارمش کنار به طریقی دوباره آشتی میکرد چند نفر رو جلو کرد به من زنگ بزنن و بگن ما نامزد او هستیم که حتی یکی از اونها رو من شناختم و یک شبم که باباش خبر نداشت با من در تماس هست زنگ زد و فهمید و فرداش اومد و با من حرف زد و خلاصه اینقدر اذیت کرد تا ولش کردم و از محل کار ما رفت.
الان که فکر میکنم میبینم به احتمال خیلی زیاد اون دختر خانمی که اوایل به من زنگ میزد و خودش و معرفی نمی کرد همین دختر خانم بوده !
تو طول این چهار سالی که رفته بود مثل اینکه چند تا خواستگار براش اومده بود که همه بهم خوردن.
یکبار هم که یکی یکجا دیده بودتش با یک بنده خدایی به من خبر داد ولی من بروی خودم نیاوردم.
با جرات می تونم بگم تمام خانمهای همکار محل کارم با این خانم حرف زدند و منو تاید کردند و گفتند کارهای او اشتباه هست ولی به حرف هیچکس گوش نکرد !
چهار سال گذشت و تو طول این مدت هر وقت میدیدمش اینقدر ازش عصبانی بودم از یک راه دیگه میرفتم اینقدر حرف و حدیث پشت سرش بود که باور کردنی نبود.
ولی من هنوزم دوستش داشتم و دارم.
خلاصه اگر هم کسی چیزی از این خانم ازمن می پرسید فقط چیزهایی رو که شنیده بودم می گفتنم و هیچ وقت نشد چیزی از پیش خودم به خاطر اینکه منو اذیت کرده پشت سرش بگم !
تا اینکه دوباره به محل کار من منتقل شد !
اوایل که اصلا تحویلش نمی گرفتم ولی میدیم میل شدیدی داره خلاصه کار به جایی رسید که رفت مادرش رو آورد که منو ببینه !
دوباره بهش پیشنهاد ازدواج دادم گفت صبر کن دارم همه چیزو درست میکنم ولی دوباره همون بهانها و حرفهای چند سال پیش شروع شد از جمله اینکه :
اگر منو میخواستی چرا تو این چهار سال نیومدی !
بابام مخالفه !ً
مامانم راضی هست بابام نیست !
پشت سرم حرف زدی اگر با هم ازدواج کنیم انگشت نما مردم میشیم !
خلاصه از این شر و ورها و اینکه تکلیفش با خودش مشخص نبود.
هر چی من بیشتر محبت میکردم او بیشتر اذیت میکرد ! ؟
حتی دوباره چند بار باهم دعوا کردیم که کار به درگیری لفظی هم کشید و حتی به من توهین کرد ولی من چون خیلی دوستش داشتم جوابش و ندادم که خودش پشیمون شد و اومد عذرخواهی کرد !
تا اینکه این اواخر گفتم اگر میخواهی کارمون رو درست کنی بکن ولی اگر تمایل نداری ول کن و فرض کن من زنده نیستم چون من دیگه طاقت این همه فشار روحی رو ندارم.
اونم گفت روزی باهات دعوا کردم به خانوادم گفتم هر کی اومد خواستگاری چشم بسته قبول کنید که اونها هم کردن و بهتر همینجا تمامومش کنم که البته این حرف و هزاران بار شنیده بودم ولی هیچ وقت تموم نشد ! و همچنین گفت ما همکاریم باید با هم حرف بزنیم .
خیلی نصیحتش کردم ولی فایده ای نداشت گفتم از چند سال پیش عبرت بگیر کو این همه خواستگار که می گفتی ؟ چی شدن ؟ بیا بشینیم زندگیمون رو بکنیم.
ولی کو گوش شنوا ؟!
الان هم که یک هفته هست من اینقدر عصبانی ازش هستم که یک کلمه با هم حرف نمیزنیم !
خلاصه دیگه مغزم کار نمی کنه .
نمی دونم میخواد چکار کنه ؟
یک احساسی بهم میگه درست میشه .
از یک طرف دیوانه وار عاشقشم و دوستش دارم و از طرفی اینقدر اذیتم کرده که از دستش خیلی ناراحتم.
از یک طرف فکر میکنم اینقدر حرف و حدیث پشت سرش هست که اگر ازدواج کنیم ممکنه مشکل پیش بیاد که البته برای من اصلا مهم نیست و از طرفی فکر میکنم به هیچ وجه نمیخوام از دستش بدم چون ذاتا دختر خوبی هست ولی نمی دنم چرا میخواد بد باشه !
از یک طرف کارهای این دختر خانم مشکوکه و معلوم نیست میخواد چکار کنه ؟
دم به ساعت این موبایلش دستشه و حرف میزنه !
خلاصه موندم چکار کنم و یا اون میخواد چکار کنه ؟
دیگه خسته شدم و میخوام ولش کنم چون دیگه طاقت این همه فشار روحی رو ندارم.
تازه این سرگذشت من اینقدر طولانی و پر ماجرا هست که من خلاصه نوشتم برای اینکه خوانندگان محترم اذیت نشوند !
من از همه خوانندگان این سرگذشت و ماجرا کمک فوری میخوام نه بخاطر خودم چون منکه از بین رفتم به خاطر خودش .
همینطور از همه خوانندگان این سرگذشت میخوام برام دعا کنن و مخصوصا” سر نماز دعا کنند ما بهم برسیم ! می دونین چرا ؟ چون ذاتا” دختر خوبی هست و فکر نمی کنم هرگز کسی پیدا بشه که اندازه من بخوادش و دوستش داشته باشه همچنین اولین دختر و عشق زندگی من همین دختر خانم هست و خواهد بود.
نظر شما چیست ؟
چه راهکاری پیشنهاد می دهید ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)