با سلام
من 25 سالمه و همسرم 32 سال. 3 ساله که ازدواج کردیم و هیچ فرزندی هم نداریم. همسرم ادم فوق العاده عصبیه و بارها باهم دعوا کردیم و خیلی وقت ها هم باهم برخورد فیزیکی داشتیم. و من از اینکه گاهی دعواهامون منجر به کتک کاری میشد خیلی ناراحت بودم و هیچ راهی به جز تهدید همسرم به ترک زندگی به ذهنم نمی رسید.اما این رفتار همسرم که تقریبا از دو هفته بعد از عروسی شروع شده بود همچنان ادامه داشت. و من هم در آخرین برخورد فیزیکیش که از همیشه خیلی جدی تر بود اون رو ترک کردم و به خونه ی پدری برگشتم. در ابتدا من خیلی عصبانی بودم و فقط به جدایی فکر می کردم. دو هفته بعد از رفتنم همسرم با من تماس گرفت اما من که ازش خیلی عصبانی بودم جوابش رو نمی دادم تا اینکه منو تهدید کرد که برای حل مشکلات برگردم. اما من توجهی بهش نکردم.بیست روز بعداز رفتنم مادرش با مادرم تماس گرفت و به جای معذرت خواهی به خاطر رفتار زشت پسرش کلی بدوبیراه به ما گفت و ازما خواست که اقدام قانونی برای جدایی رو انجام بدیم.2 ماه گذشت و اونها شخصی رو واسطه کردند و ما هم گفتیم اگر می خواید بیاید حرفامونو با هم بزنیم اما اونا همش میگفتن که ما شهرشمابیا نیستیم.(پدرومادر بنده شهرستان زندگی می کنند) وقتی که ما دیدیم در حالیکه ما اینقدر کوتاه اومدیم اونا اینقدر بی منطقن و حاضر نیستن قدمی برای زندگی پسرشون بردارند من هم تصمیم گرفتم که مهریه ام رو به اجرا بگذارم.این رو هم بگم که یک ماه بیشتر بود که از همسرم هم خبری نبود و زندگیشو داده بود دست مادر و اون خانوم واسطه و من خیلی از بی عرضگیه همسرم رنج می بردم.خلاصه بعد از اینکه مهریمو به اجرا گذاشتم یک روز همسرم با من تماس گرفت و من بهش گفتم که مهریمو اجرا گذاشتم اون فکر کرد که شوخی میکنم و به گمان اینکه مبادا من این کارو انجام بدم فردای همون روز پاشد اومد شهرستان و کلی گریه و زاری کرد که من عوض شدم و از این حرفا. اما کاری که اونا خودشون ازمون خواسته بودن انجام بدیم انجام شده بود و راه بازگشتی نبود و چون موضوع خیلی جدی شده بود و من هم خیلی دلم شکسته بود گریه های همسرم بی اثر بود و من هم پامو تو یک کفش کرده بودم که باید حق طلاق رو بدی به من. و اون گفت مه من هرگز این کارو نمیکنم و بدون اینکه کاری بکنه برگشت و دیگه هم نیومد.خلاصه 7 ماه گذشت و هر چه بیشتر گذشت رابطه ی من و همسرم سردتر و سردتر شد. چندین بار من بهش پیشنهاد دادم که بریم پیش مشاور و حتی خودم رفتم پیش مشاور و برای اون مشاور تلفنی گرفتم اما اون هرگز همکاری نکرد من هم در حالیکه دیدم زندگی مشترکمون برای اون ارزشی نداره روند قانونی کار رو طی کردم. اون تو هیچ دادگاهی شرکت نکرد و رای ها غیابی صادر شد.چند روز دیگه من باید برم و جهیزیمو جمع کن. اما الان که تو این مرحله هستم با این که هر بار از بلاهایی که سرم اورده یادم میاد گریم میگیره اما دوست داشتم که برای زندگیم بیشتر مبارزه میکردم و از دخالت های بی جای خانواده ی همسرم و تاثیرپذیری همسرم از اونها جلوگیری می کردم.به نظر شما تو این شرایط چه حرکت مثبتی میتونم برای تداوم زندگیم انجام بدم. الان 2 ماهه که از همسرم هیچ خبری ندارم و اون فقط با زدن حرفای تهدید امیز پیش اشناها میخواد لج منو در بیاره.ضمنا چند تا از خصوصیات اخلاقیه همسرمو که ازارم میده اینجا می نویسم:
- تو خیابون دعوا میکنه و خیلی بد دهنه
- خیلی راحت به همه (حتی پدر و مادرم) بی احترامی و بددهنی میکنه و همیشه نگرانم که مبادا با رفتارای زشتش و حرفاش دیگران و مخصوصا نزدیکانمو ناراحت کنه
-خیلی تحت تاثیر دیگران مخصوصا خونوادشه
-هرگز من اون رو پشتیبان خودم ندیدم و همیشه در کنارش احساس تنهایی کردم
-تو هر مسئله ی کوچکی مشورت میگیره و بقیه رو قاطی زندگیمون میکنه
-ریزترین مسائل زندگیمونو به مادرش میگه
-دوست داره همش دستور بده و من هم انجام بدم
-تو همه ی کارا باید ازش اجازه بگیرم و هیچ ازادی ندارم
-خیلی لجباز و انتقام گیره
- ادعای غیرتش میشه در حالیکه به نظر من کسی که پیش بقیه رو همسرش دست بلند کنه هیچ غیرتی نداره
- تو سری خوره پدر و برادر بزرگشه
-به خواسته های من توجه نمیکنه و اگر کوچکترین کاری برام بکنه منت میذاره
-هر وقت دلش بخواد پول در اختیارم میذاره و هر وقت دلش نخواد نمیذاره حتی اگر نیاز داشته باشم.این در حالیکه نمیذاره سرکارهم برم و من هم تحصیلکرده هستم
-همیشه به خاطر دیگران و مخصوصا خونوادش دعوا راه میندازه
- منو تفریح نمیبره و میگه از پیاده روی،خرید،پارک،رستوران،سین ما بدم میاد و فقط از خونه ی مادرش خوشش میاد.اگر بهش بگم شام بریم رستوران میگه چرا رستوران میریم خونه ی مامانم اینا!
-همیشه واسه دیدن پدرو مادرم که شهرستان زندگی میکنن دعوا داریم.منو که نمیذاره تنها برم اگرم تنها برم زهرمارم میکنه اگرم خودش بیاد دائم بهونه گیری می کنه و بهشون بی احترامی میکنه.
خلاصه بودن باهاش خیلی ازارم میده چون هیچ ازادی عملی ندارم و از زندگیم لذت نمی برم و نمیتونم به کارای مورد علاقم برسم و فقط باید در خدمت اون باشم و تو اشپزخونه اشپزی کنم چون خیلی شکموئه.
لطفا منو راهنمایی کنید که چطور میتونم همچین شرایطی رو بهبود ببخشم؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)