به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 47
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 91 [ 11:15]
    تاریخ عضویت
    1390-11-03
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,045
    سطح
    17
    Points: 1,045, Level: 17
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    17

    تشکرشده 17 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    سلام به همه ی دوستانم
    من خیلی وقته که مطالب دوستان رو میخونم و استفاده میکردم ولی به تازگی عضو شدم.
    من 30 سالمه و بعد از 7 سال زندگی مشترک تقریبا دو ساله که از همسرم جدا شدم و ما یه دختر ناز دو ساله داشتیم که بخاطر آرامش دخترم و بخاطر مشکلاتی که داشتم سرپرستیشو دادم به پدرش و بخاطر اینکه اون توانایی درک این موضوع رو نداشت بخاطر خودش دیگه نخواستم ببینمش و خواستم یه جورایی توی یه حال و هوا بزرگ بشه و اذیت نشه تو این مدت خیلی سعی کردم که دوباره زندگیمو از نو بسازم و یه جورایی بپذیرم واقعیت تلخ زندگیمو ولی با گذشت زمان بهتر که نمیشم هیچی دارم بدتر میشم حتی من محل زندگیمو یک سال بطور موقت عوض کردم ولی فایده ای نداشت احساس میکنم زندگی برام تموم شده و همه ی فرصتهام به پایان رسیده.

  2. 2 کاربر از پست مفید عطریا تشکرکرده اند .

    عطریا (سه شنبه 02 اسفند 90)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 دی 91 [ 01:34]
    تاریخ عضویت
    1389-12-23
    نوشته ها
    301
    امتیاز
    2,429
    سطح
    29
    Points: 2,429, Level: 29
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,706

    تشکرشده 1,723 در 325 پست

    Rep Power
    44
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    سلام دوست عزیز

    درک اینکه شرایط سختی رو پشت سر گذاشتید سخت نیست.

    اولا که اگر براتون امکان داره بیشتر توضیخ بدید راجع به خودتون و شرایط حال حاضر و دلتنگی هایی که دارید تا کارشناسا بهتر بتونن کمکتون کنن.

    من خودم همیشه با این دید به احساسات منفی که در درونم شکل میگیره نگاه میکنم که این احساسات مقطعی هستند. یعنی باید از وجودم برن بیرون. با دامن زدن بیشتر به این احساسات منفی با تفکر بیش از اندازه به نکات منفی زندگیم، زمینه رو برای طولانی شدن این پالس های منفی مهیا نمیکنم.

    شما از همسرتون جدا شدید . این ضربه ای بوده که به شما وارد شده درسته. اما این دلیل نمیشه که دیگه بلند نشید!!!!!!

    زندگی جاریه و شما دلایل بسیاری برای برخاستن دوباره دارید. اصلی ترینش دختر کوچولوی قشنگتون که هر جا که باشه حتی اگر شما رو نبینه، حواسش به شما هست. و بهتون احتیاج داره حتی از راه دور (شما خودتون بچه بودید میفهمید که من چی میگم. بچه ها نا خود آگاه چشمشون والدینشون رو دنبال میکنه حتی اگر نزدیک شون نباشند)


    زندگی زناشویی بخش مهمی از زندگی ماست ولی همه اش نیست.

    درسته که نقش همسری رو از شما گرفتند ولی شما هنوز مادر، دختر، خواهر، همکار، همسایه، دوست و .... هستید.

    دو سال زمان کافی است برای سوگواری بعد از اتمام یک رابطه است (راستش رو بخواین خیلی کشش دادین)
    حالا نوبت باز یابی خودتونه.

    اون عطریای نازنینی رو که زیر غبار غم پنهان شده رو دریاب

    بازم اگه کمکی لازم بود در خدمتم

  4. 5 کاربر از پست مفید دانوب تشکرکرده اند .

    دانوب (دوشنبه 07 فروردین 91)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 91 [ 11:15]
    تاریخ عضویت
    1390-11-03
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,045
    سطح
    17
    Points: 1,045, Level: 17
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    17

    تشکرشده 17 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    از اینکه پاسخم را دادید بی اندازه تشکر میکنم
    حرفهای شما بابت ابنکه من خیلی این موضوع رو کش دادم درسته ولی آینده ی نامعلوم خودم و اون بچه خیلی آزارم میده.
    من از بچگیم هم به موضوعات دوروبرم خیلی حساس بودم از بچگی هم هیچ چیزی حتی کوچکترین اتفاقات از یادم نمیرفت الان هم همینطورم من خودم میتونم اجساس کنم که نبود یکی از والدین کنار بچه چقدر سخته من خودم تو شش سالگی پدرمو از دست دادم و از اون به بعد مادرم من و سه تا خواهر و یک برادرمو به تنهایی بزرگ کرد نمیدونم از کجا شروع کنم بگم
    من سال دوم دانشگاه بودم که بطور خیلی اتفاقی با همسرم آشنا شدم اون موقع افکارم پخته نبود خب کمی هم شرایط سنیم اقتضا میکرد بعد آشنایی اولیه تصمیم گرفتیم که عقد کنیم من تو شهر دیگه ای دانشجو بودم شوهرم هم دانشجو تو یه شهر دیگه ولی نزدیک به محل زندگیمون ولی هردومون تو یه شهر زندگی میکردیم و هردومون در مقطع لیسانس اون بیکار بود ولی درسخون بود انگیزه و پشکار داشت منم هم دوسش داشتم هم پشکارشو تائید میکردم یه ماشین هم داشتیم که بعد از 3 ماه پدرش فروخت و من اولین ضربه ی روحیو اونجا خوردم چون تنها پشتوانه مالیمونو از دست دادیم ما با گدروندن سختیهای زیاد بلاخره بعد از 3 سال با هم ازدواج کردیم و بعد از 4 ماه با فروختن طلاهای عروسیمون تصمیم گرفتیم خونه ی مستقل اجاره کنیم و کردیم من خیلی خوشحال بودم ولی چون شوهرم همون سال کارشناسی ارشد قبول شده بود خیلی کم خونه بود من یا همیشه تنها بودم یا پیش ماردم خلاصه کم کم دیگه داشتم از اون زندگی خسته میشدم چون شوهرم دیگه اون مرد سابق نبود گاهی به من میگفت تو از من کم سوادتری و من کارشناسی ارشدم!(تقصیر منم بود ون باید ادامه تحصیل میدادم و پابه پاش درس میخوندم ولی من یه جورایی تو زندگی و مشکلات حل شدم و با خودم میگفتم که بذار اون ادامه تحصیل بده هر موقع وضعمون روبه راه شد منم ادامه تحصیل میدم )در این حین متوجه شدم که باردارم و علارغم میل باطنیم بارداری ناخواسته رو تو اون شرایط قبول کردم و به امید اون بچه روزامو تو تنهایی به همان شکل ادامه میدادم که یه دعوای شدید مسیر زندگیمو منحرف کرد.
    شوهرم بر خلاف تحصیلکردگیش خیلی بد ذهن بود و دست بزن داشت تو 4 ماهگی بودم که دست روم بلند کرد و من به خانوادم گفتم بر خلاف همیشه که نمیگفتم و تمام مدت سعی میکردم که خودم حلشون کنم تا بزرکتر از این نشه خلاصه خونوادم اومدن و یه جورایی خواستن مشکل مارو حل کنن شوهرم عصبانی شد و تو خونه راشون نداد (میگفت این داره دروغ میگه) و من تحصیلکرده ام چرا باید خونوادت دخالت کنن اصلا به اونا مربوط نیست و تو زن منی من هر کاری دلم بخواد میکنم! من تا آخر بارداریم با خونوادم قطع ارتباط شدم حتی تلفنامم کنترل میشد موقع به دنیا آمدن بچه هم خوانوادم بخاطر اینکه اختلاف ما زیاد نشه موقعی که اون نبود میومدن عیادتم و با پادر میونیه فامیل منو به زور برد خونه مادرم که استراحت کنم بعد از مدتی که 1 ماه بود دخترم دنیا اومده بود و من افسردگی بعد زایمان هم داشتم گفت باید طلاهات بدی من بفروشم تا یه زمینی بخرم بعدش ما با هم از این شهر بریم بخاطر اینکه از خونواده ی تو دور باشیم با اینکه خونوادم اصلا خونم نمیومدن و بخاطر اخلافش تو هیچ کاریم نظر هم نمیدادنم ولی نمیدونم شاید بخاطر کمبودهایی که برام گذاشته بود از اونا متنفر بود و میخواست هم از خونواده ی خودش و هم من دور باشه و بازم نصیحتها و حرفهای من تاثیری نداشت و ما بعد از 3 ماه آوارگی رفتیم یه شهر دیگه که صاحبخونه زن و شوهر مسنی بودن و میخواستن با نگرفتن پول پیش به اصطلاح ما بشیم همدمشون فکر کنید من بایه بچه یک ماهه بعد از دو ماه (چون خونه خالی نبود و باید صبر میکردیم)که خونه ی مادرش بودیم رفتیم اونجا اونجا هم با مشکلات زیادی که داشتم و خودشم خونه نبود و با اون شرایط روحی بعد زایمان و دوری از خانواده من باید میرفتم هم صحبت اونا میشدم و گاهی کارای اونارو انجام میدادم و من چون از عهدش بر نیومدم شدم مقصر و ما از اونجا به ناچار به شهر دیگه ای رفتیم داشت دیگه دخترم داشت یکساله میشد که شوهرم به مرور نسبت به من بی تفاوت شده بود و ما همجنان مشکل مالی شدید داشتیم که متوجه شدم شوهرم با دختری تو تهران دوسته و به اون قول ازدواج داده دیگه دنیا روسرم خراب شد و به خونوادش اطلاع دادم تا شاید مشکل رو حل کنن اول که انکار کردن ولی با دلیل کم کم متوجه شدن که من راست میگم این تازه شروع مرحله ی تازه ای بود که به من بگه میخوام طلاقت بدم و با دختر دیگه ای ازدواج کنم خلاصه کتکاش بیشتر شد تنها موندنام دو برابر شد و من همچنان تحمل میکردم خونوادم هم دخالت نمیکردن تا شاید خودش پشیمون بشه ولی نشد.
    من دیگه به ناچار و به علت تنهاییام نخواستم به یه شهر دیگه ای برم و خونه ی خواهرمو اجاره کردم بعد از یک سال و نیم بر گشیم شهر خودمون و 5 ماه هم با تمام بی محلیاش و سختیهاش گذروندم تا جایی که به من میگفت کلفت بی مواجب خونه چون خرجی هم به من نمیداد و من با تنهایی تحمل میکردم و میگفت تو باید مهریتو ببخشی من طلاقت بدم اگه ادعای مهریه بکنی من طلاقت نمیدم تو باید از زندگیم بری بیرون تو مانع پیشرفت منی من اون موقع سنم کم بود الان دیگه تورو دوست ندارم میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم خلاصه یه بار برا اولین بار قهر کردم رفتم خونه ی مادرم و بچه رو هم خودم گذاشتم پیشش تا شاید بی مادری اون بچه خودشو و اطرافیانشو تکون بده و بفهمه که زندگی ارزشش بیشتر از اینهاست ولی او رفته بود برا خودش وکیل گرفته بود و بچه رو هم دو ماه تموم نگه داشتن من به فامیلاش و پدر و مادرش زنگ زدم گفتم زیاد بهش محبت نکنین نصیحتش کنید که برگرده خونه ولی حتی پدر و مادرشم کاری نکردن و حتی به من زنگ هم نزدن جتی یکبار به دیدنم هم نیومدن!آخر خودم از طریق مراجع قانونی بچمو آوردم پیش خودم دو ماه هم همینطوری گذشت و من هم بناچار مهریمو فقط برای تنبیه و برگشتن اون گذاشتم اجرا ولی بازم کوتاه نیومد گفت یا مهریتو ببخش یا طلاقت نمیدم تو از چشمم افتادی منم بناچار همه چیو بخشیدم و دخترمو که تو تمام این مدت شده بود همدم من و خیلی دوسش داشتم دادم بهش که زیر سایه ی پدرش باشه و خودمم از اون شهر رفتم و با هزار چور مشکل مواجه شدم خودمو دهها بار تو این موقعیت تصور میکردم ولی نمیتونم با واقعیت کنار بیام و دوری بچمو بپذیرم دیگه میخوام بر گردم به شهرم ولی هنوز خوب نشدم هنوز خاطرات اذیتم میکنه من همه ی خواهر و برادرم ازدواج کردن و من باید با مادرم که مریض احوال هم هست زندگی کنم میترسم با این روحیم بیشتر آزارش بدم .

  6. کاربر روبرو از پست مفید عطریا تشکرکرده است .

    عطریا (سه شنبه 08 فروردین 91)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 91 [ 11:15]
    تاریخ عضویت
    1390-11-03
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,045
    سطح
    17
    Points: 1,045, Level: 17
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    17

    تشکرشده 17 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    من سعی کردم از گذشتم خیلی خلاصه بگم با اینکه خلاصه نوشتم طولانی شد عذرخواهی میکنم.
    ولی الان خیلی عذاب میکشم بخاطر دوری از بچم احساس میکنم هم من بهش احتیاج داشتم هم اون به من من براش خیلی آرزوها داشتم ولی هر چه تلاش و صبر کردم بی فایده بود و خیلی هم عذاب وجدان دارم بخاطر اینکه شاید بیشتر از اینا باید صبور میشدم و باید تحمل میکردم بخاطر بچم ولی یک طرفه قضیه من بودم و خواست من کافی نبود.
    همه چیزو هم بخشیدم چون حوصله ی رفتن به دنبالشو نداشتم و هم دلم براش میسوخت میدونستم که توان پرداخت مهریه رو نداره اصلا شاید آخرین لحظه پشیمون بشه ولی نشد!ولی اگه مهریمو میداد میشد پشتوانه ی زندگیم و شاید دلگرمی برای آیندم چون من بهترین دوران زندگیم جونیمو تو زندگیش گذاشتم و الان از نظر مالی تو مضیقه ام.
    خیلی دوست داشتم بچمو خودم نگه دارم ولی به من گفت خودم نگرش میدارم تو فقط میتونی هفته ای ملاقاتش کنی ولی این برام خیلی عذاب آور بود من دو سه روز میتونستم مادر باشم!خودمم نه خونه داشتم و نه پولی برای نگهداریش از لحاظ روحی هم من و بچم داغون بودیم خونوادمم با گذشته ی زندگیم حمایتم نکردن منم ترجیح دادم نبینمش.
    بهش میگفتم دیگه از ما گذشته بلاخره هم من مقصرم هم تو بیا بخاطر بچممون کوتاه بیا و با هم زندگی کنیم من که سختیهای زندگی رو تا اینجا تحمل کردم قبول نکرد
    بهش گفتم که میخوای به بچمون چی بگی میگی مادرش کجاست؟گفت میگم مادرش مرده!!!!!!!!!!!
    الان نگران بچمم نمیدونم کجاست اولا مادرش نگه میداشت فکر میکنم الان ازدواج کرده و شاید بچه رو برده پیش خودشون .............
    از طرفی تنهایی خیلی اذیتم میکنه خیلی داغون شدم.
    میگن بچه ها بعد از دو سالگی مغزشون خاطراتت رو ثبت میکنه ولی اون دوسالگی رفته یعنی منو یادش نیست؟یعنی منو فراموش میکنه و به مادر جدید عادت میکنه و اونو مادرش میدونه؟ الان چیکار کنم بازم نبینمش؟


  8. 2 کاربر از پست مفید عطریا تشکرکرده اند .

    عطریا (سه شنبه 04 بهمن 90)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 تیر 95 [ 16:53]
    تاریخ عضویت
    1390-8-28
    نوشته ها
    744
    امتیاز
    8,604
    سطح
    62
    Points: 8,604, Level: 62
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,594

    تشکرشده 1,946 در 612 پست

    Rep Power
    88
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟



    چرا مهریتو بخشیدی؟
    چرا بچتو بخشیدی؟
    چرا خانوادتو پس زدی؟
    چرا ازش شکایت نکردی بخاطر بودن با یه زن دیگه؟
    چرا گذاشتی زندگیت خراب شه؟
    چرا جلوش وای نستای؟
    چرا تو هم نزدیش؟


    اینا همه سوالاییه که باید از خودت بپرسی شایدم هر روز هزار بار میپرسی اما دیگه چه میشه کرد؟ گذشته گذشته!!!!
    الان فقط میتونی حال خودتو خوب کنی
    و همیشه هم بدون آدمهایی مثل همسر سابقت هیچ وقت تو زندگیشون موفق نیست و آرامش ندارن

    در ضمن هرگز هرگز دخترتو تنها نزار
    برو درخواست حضانت بده تا نه سالگی میتونه پیشت باشه
    نگران خرج و مخارجم نباش
    چون پدرش باید نفقه شو بده تو اون مدت

    یکم از خودت جرات نشون بده
    تو این مدتیم که دنبال کارای حضانت دخترتیه
    رو خودت و رفتار جراتمندانه کار کن رو خوردن و خوشحال بودن دخترت یه مادر شاد میخواد یه مادر پر انرژی


    الان اینجوری فکر کن و این سوالا رو از خودت بپرس

    چگونه خدا رو تو زندگیم حس کنم
    چگونه شاد باشم
    چگونه گذشته رو ببخشم !!! یعنی خودتو ببخشی
    چگونه دخترمو کنارم داشته باشم
    چگونه خودم و دخترمو خوش بخت کنم


    نزار همسر سابقت به دروغ به دخترت بگه رهاش کردی ...برو و دخترتو به دست بیار
    از نظر حقوقی نمیدونم میشه یا نه ولی اگه من بودم هر کاری میکردم که همه حق و حقوقمو از اون مرد بگیرم
    حتی مهریه و نفقه اون مدت
    دخترت الان حق تو است به هر طریقی هست به دستش بیار هم به خاطر خودت هم به خاطر اون


    دیگه بیشتر از این به خودت ظلم نکن با خانوادت صحبت کن و بگو میخوای حقتو بگیری و به حمایتشون احتیاج داری

  10. 8 کاربر از پست مفید جوانه؟؟؟ تشکرکرده اند .

    جوانه؟؟؟ (سه شنبه 04 بهمن 90)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 دی 91 [ 01:34]
    تاریخ عضویت
    1389-12-23
    نوشته ها
    301
    امتیاز
    2,429
    سطح
    29
    Points: 2,429, Level: 29
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,706

    تشکرشده 1,723 در 325 پست

    Rep Power
    44
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    [color=#000080][size=medium] عزیزم متن طولانی تو خوندم!!!

    چیزی که به نظرم اومد دقت بسیار زیاد تو در جزییات اتفاقات نا خوشایندی بود که برات رخ داده، این نشان دهنده عمق اندوهیه که داری.

    زندگی آسونی نداشتی، درک میکنم.

    در مورد اینکه بری مهرتو بگیری، یا حضانت بچه و... فعلا نظری ندارم. چون تو برای این اینجا اومدی که از این حس نا خوشایند بازنده بودن بیای بیرون.

    بعد که دوباره مثل روزهای اول پرانرژی و شاد شدی، مسلما تصمیم عاقلانه رو در مورد این ها خواهی گرفت.


    عطریای عزیز! تو به خودت ظلم کردی وقتی اجازه دادی که مظلوم واقع بشی. و الآن اینه که داره عذابت میده.

    گذشته رو فعلا میذاریم کنار، در حال حاضر رو خودت تمرکز کن. فقط و فقط خودت. هر کاری بکن که خوشحال باشی.
    حتما لازم نیست خرج آنچنانی بکنی تا بهت خوش بگذره.

    گاهی وقتا یه سفر کوتاه به اطراف شهرتون، زیارت یه امامزاده، بستنی خوردن با دوستانت (نخند! باور کن کلی تو روحیه ات تاثیر میذاره) و .....

    یه وقتایی رو اختصاصی برای خودت بذار، ورزش کن، برقص، غذایی که دوست داری رو درست کن خلاصه کنم یه خورده خود خواه بشو.

    بذار کم کم عطریای نازنین از لاکش بیاد بیرون، برای اینکه عزت نفستو بدست بیاری، اول باید خودتو دوست داشته باشی.


    اینو یادت باشه تو اصلا بازنده نیستی!!
    تو مادر یه دختر زیبا و بی نظیری!
    تو یه دختر مهربونی که از مادر مریضش نگه داری میکنه!!
    تو استعداد اینو داشتی که درس بخونی و بری دانشگاه!!
    تو لیاقت دوست داشته شدن رو داری. پس خودت رو دوست داشته باش



  12. 8 کاربر از پست مفید دانوب تشکرکرده اند .

    دانوب (سه شنبه 08 فروردین 91)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 91 [ 11:15]
    تاریخ عضویت
    1390-11-03
    نوشته ها
    33
    امتیاز
    1,045
    سطح
    17
    Points: 1,045, Level: 17
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    17

    تشکرشده 17 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    از همه ی دوستانی که داستان منو خوندن و برام پیغام گذاشتن بی نهایت تشکر میکنم و بی نهایت خوشحالم .
    از شما کارشناس عزیز هم کمال تشکر را دارم .
    اوائل نامزدیمون خوب بود ولی به مرور اینطوری شد اوائل دوسم داشت برام هدیه میخرید ولی به مرور عوض شد اوائل اون یه آدم عادی بود مقل بقیه و من امیدوار بودم به مرور اخلاقش بهتر بشه ولی اواخر چیزایی براش ملاک شده بود که از اول خودش قبول کرده بود و میدونست.
    شوهر من تحصیلاتش کارشناسی ارشد و دارای 40 مورد اختراع کشوری بود که همشو بعد ازدواج کسب کرده بود و اونا همش حاصل تنها موندنام و قناعت کردنام بود.
    البته اون تمام جهیزیمو بهم داد یعنی خودم خواستم ولی به چه دردی میخوره دنیا فدای یه تار موی دخترم.............
    نمیگم شاید جاههایی هم من اشتباه کردم که حتما کردم ولی بیشتر اون باعث میشد که اخلاقم تند بشه یا بی تحمل بشم
    تو خونشون من سومین عروسی بودم که طلاق گرفتم بقیه هم مهرشونو بخشیدنو رفتن یکیشون هم مثل من بچه داشت! ولی اونا تحصیلکرده نبودن پدرش دوتا زن داشت و مادرش هم طلاق گرفته بود من اون موقع تو شرایط خیلی بدی بودم بعد از چندین سال دربه دری برگشته بودم شهرمون من از جامعه بریده بودم هر چی هم بلد بودم یادم رفته بود فقط بچه داری کردم همین تو شرایط روحی کاملا بدی بودم از طرفی طلاق برای اونا خیلی عادی بود و من از خودش و خانوادش هم میترسیدم هم نفرت داشتم برای همین همه چیو بخشیدم.من از اونا ترسیدم و جا زدم
    ولی نمیدونم الان چیکار کنم شدم بازنده اون از من سوء استفاده کرد و الانم یه جایی مشغوله و من اینطوری دربه در
    باور میکنید من تا لحظه ی آخر تحمل کردم و هیچ کس بجز خانوادم نمیدونست به من چی میگذره؟
    از شما کارشناس عزیز خواهش میکنم راهنماییم کنید تا یه کمی آرامش داشته باشم یعنی باور نمیکنید شب و روزم یکیه نمیدونم الان درسته برم سراغ بچم یا نه؟چیکار کنم
    یعنی من حق زندگی کزدن نداشتم! من بچه آوردم که مادرش بزرگ کنه ؟من ازدواج کردم که آوارگی و نداری شوهرو تحمل کنه و اون آخر سر طلاقش بده؟یعنی هیچ زن و شوهری مشکل ندارن ؟یعنی من از احتیاجات اولیه مثل مسکن خوراک محبت درمان باید محروم میشدم؟خودش و خونوادش در حقم ظلم کردن میدونم من چجوری باید جلوشون وای میسادم ؟بخدا منم انسانم مادرم و همسر بودم من از همه ی خواهر و برادرام بزرگترم ولی پیش همشون کوچیک شدم

  14. کاربر روبرو از پست مفید عطریا تشکرکرده است .

    عطریا (سه شنبه 08 فروردین 91)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 دی 91 [ 01:34]
    تاریخ عضویت
    1389-12-23
    نوشته ها
    301
    امتیاز
    2,429
    سطح
    29
    Points: 2,429, Level: 29
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,706

    تشکرشده 1,723 در 325 پست

    Rep Power
    44
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    ببین دوست خوبم
    من کارشناس نیستم. منم یه روزی مثل تو بخاطر مشکلی که داشتم به این سایت اومدم و سعی کردم به کمک دوستان در اینجا خودمو تغییر بدم.
    یه تغییر خوب که آثارشو تو زندگیم میبینم.

    به کارشناس ها خبر دادم تا به تاپیکت سر بزنن به زودی میرسن. صبر داشته باش!

    به نظر نمیاد مشکلت اونقدرها هم که فکر میکنی بزرگ باشه. بخودت مسلط باش و سعی کن اینقدر خاطرات بد گذشته رو برای عذاب خودت مرور نکنی

  16. 5 کاربر از پست مفید دانوب تشکرکرده اند .

    دانوب (چهارشنبه 19 بهمن 90)

  17. #9
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    عطریا سلام


    آنچه که دیروز اتفاق افتاده امروز و فردا را می سازد .


    اینکه به کل همسرت را مقصر داستان بدانی کاملا اشتباه است وقتی یک زندگی فرو می پاشد قطعا دو طرف ماجرا در اتفاق رخ داده سهم دارند و هر کس در هر شرایطی هست محصول نوع بذر خود و رسیدگی و توجه به آن بذر است .

    در جاهایی از متن هایت به کل به خودت نقش مظلوم ماجرا را داده ای که این کاملا غلط است نه تنها مظلوم نبودی بلکه ظالمانه هم عمل کرده ای در نتیجه این نقش ها را تو بازی کرده ای و نفع و نوازش خودت را از ماجرا برده ای .
    چه در نقش ظالم و چه در نقش مظلوم و حتی در جاهایی که نقش حامی داشته ای . دقت کن گفتم تو اول از همه خودت از این نقشها نوازش گیری کرده ای .

    تصمیم ندارم سرزنشت کنم اما بعضی از تفکراتت دچار اشکال بوده و دچار اشکال هم هست .
    مثلا تو از بچه ات برای تنبیه همسرت استفاده کردی و......
    تو از مهریه برای تنبیه همسرت استفاده کردی و......
    و................

    پس مظلوم نبودی اما توقع تو این بوده که همسرت به تنبیه ها جوابی بدهد که تو دلت می خواهد ( از نگاه تو رام شدن و دست به سینه شدن ) اما او نه تنها رام نشد بلکه یاغی تر شد تا به تو ثابت کند که روش هایت اشتباه است

    حال بگذریم که هر دو شما بد عمل کرده اید و بیشتر گردن همدیگر را شکستید اما یک نکته که مال توست و آن اینکه یک مادر بچه اش را وسیله ی گوشمالی قرار نمی دهد . طلاق مرگ و فاجعه و پایان زندگی نیست اما طلاق از یک مرد به معنای طلاق بچه نیست .


    حال امروز چه باید بکنی که آرامش بیابی

    این حکایتها را سرمشق قرار بده و غرورت را بشکن . انسانها را ببین و به آنها احترام بگذار . عشق به فرزند عشق بی شرط است نه در کلام بلکه در عمل .

    آنچه در گذشته روی داده تمام شده و رفته . زندگی زناشویی ات را که به کل فراموش کن .

    اما مسئله ی بچه .

    می توانی از طریق بزرگ ترها و ریش سفیدی از همسرت مودبانه و متواضعانه در خواست دیدار بچه را داشته باشی و به نوعی عذرخواهی از نوع بد عملکرد ت نسبت به بچه و تصمیمی لجوجانه که در مورد او گرفته ای .


    قصد و هدفت را چک کن . ببین عشق به بچه ات ارزش چه چیزی را دارد ؟! با جنگ و دعوا و روشهای سابق مطمئن باش جواب نمی گیری . از جایگاه مظلومیت و مظلوم نمایی هم جواب نمی گیری .

    اگر ریش سفیدی جواب داد که داد اگر نه می توانی از طریق مراجع قضایی برای دیدار بچه ات اقدام کنی . با دیدار بچه ات اوضاع روحی تو هم بهتر می شود و می توانی تصمیمات بهتری برای آینده ی زندگی خودت و دخترت بگیری .


    تو دختر تحصیل کرده ای هستی . می توانی کار کنی و خرج خودت را در بیاوری . می توانی نسبت به فضای امکانات موجود نزد مادرت بروی . فکر آزار رساندن به او را از سرت بیرون کن . فعلا شرایط این است . در حمایت خانواده بودن برایت بهتر است تا شرایط تغییر کند .


    موفق باشی

  18. 8 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (سه شنبه 04 بهمن 90)

  19. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 18 اسفند 90 [ 12:21]
    تاریخ عضویت
    1390-8-29
    نوشته ها
    240
    امتیاز
    1,896
    سطح
    25
    Points: 1,896, Level: 25
    Level completed: 96%, Points required for next Level: 4
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    287

    تشکرشده 292 در 154 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟

    د.ست عزیز سلام
    داستان شما خیلی پیچیده است اما به نظر من اون زندگی ارزش موندن نداشت به نظرم الان باید به ارامش فکر کنی حداقل از اون همه حرص و اعصاب خوردی راحت تر شدی
    قضیه بچه رو هم واقعا نمی دونم چی درسته اما در مورد روحیه الانت باید بگم یکم به خودت فکر کن و خودت رو فراموش نکن تنها چیزایی که به ذهنم میرسید همین بود
    از خدا می خوام زودتر به ارزوهات و خ.شبختی که لایقش هستی برسونتت

  20. 2 کاربر از پست مفید فرانک68 تشکرکرده اند .

    فرانک68 (چهارشنبه 19 بهمن 90)


 
صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با این وضعیت من چیکار کنم با خانواده شوهرم
    توسط روزنه ی امید در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: دوشنبه 08 دی 93, 23:52
  2. مخالفت فقط بخاطر موقعیت مکان زندگی اون دختر
    توسط رضابکرانی در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: یکشنبه 30 تیر 92, 18:48
  3. چطور معیارام رو بهینه کنم از وضعیت سطحی به وضعیت عمقی
    توسط poorhashem در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 دی 91, 00:18
  4. برای موقعیت بهتر صبر کنم؟
    توسط nargol در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 04 خرداد 91, 03:24
  5. 15 واقعیت درباره ازدواج
    توسط جوانه؟؟؟ در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد ازدواج
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 اردیبهشت 91, 21:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:23 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.