سلام
شرایط خیلی خوبی ندارم . خیلی بهم ریختم . از همسرم بدم میاد نمی تونم دوستش داشته باشم همه بلاهایی که تو این 4 سال از ریز و درشت سرم اومده عین فیلم جلو چشمام .
گیر کردم میترسم یه بچه کینه ای و عقده ای بدنیا بیارم از بس همه ذهنم پر از کینه و حرف های ناگفتس . اگه باردار نبودم یک لحظه هم دیگه نمی موندم الان می فهمم اشتباه کردم که به قیمت تحقیر شدنم سکوتم و بایگانی کردن یه عالمه مسایل این زندگیو حفظ کردم حالا میفهمم واقعا" ازش بدم میاد
تو این روزا هرچی بیشتر میاد سمتم عصبی ترم دلم میخواد یهو سرش داد بزنم دعوا راه بندازم بهش میگم ازت بدم میاد ولی یا نمی فهمه یا جدی نمیگیره میگه بدت بیاد ولی من خیلی دوست دارم!!!!! نمیدونم چرا خودش به نفهمی میزنه مثلا" دیشب یکم ارومتر بودم میگه چقدر خوشحالم خیلی دوست دارم امروز یکم خوش اخلاق تر از دیروز شدی وقتی بهش میگم دست خودم نیست من باتو خوشبخت نیستم عامل بدبختی هام تو میدونم و دوست ندارماون جوابارو بهم میده میگه من همینجوریم دوست دارم و خوشبختم !!!!دیگه حتی نصفه شبا از خواب میپرم یهو میبینم 2 3 ساعت دارم به کارای خودش و خانوادش فکر میکنم و تو ذهنم با همشون درگیرم
واقعا" درمونده شدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)