سلام دوستان عزیز- داستان زندگی من را می دانید من همزمان با طلاق خواهرم ازدواج کردم و این باعث شد که از ازدواج که بترسم الان بیشترین نگرانیم خواهرم است او در یک کشور دیگر دکترا برق می خواند- خواهرم خیلی زیبا ست و همچنین خیلی باهوش است همه قبولش دارند و بابا و مامانم رو حرفهاش خیلی حساب می کنند همیشه به قول بابم دنبال حرف حساب است ولی متاسفانه چون خیلی عجول است یک ازدواج ناموفق داشت آنم وقتها پدرو اجازه نمی داد ما از ایران برویم و خواهرم چ.ن خیلی دوست داشت ادامه تحصیل بدهد با همسر سابقش ازدواج کرد و با هر بدبختی 3 سال تحمل کرد که در آخر سر پدرم نگذاشت دیگر تحمل کند و گفت مگر چقدر زنده ای که همش می خواهی تحمل کنی- همسر سابقش خسیس بود او حتی برای خواهرم تععین و تکلیف می کرد که پولهاش چطور خرج کند(خواهرم خودش خرج خودش می داد) با دعوا از پدر و مادر خودش پول می گرفت- با هیچ کس رفت و آمد نمی کرد می گفت همه بد هستند- از اول زندگی فیلمهای پرونو تماشا می کرده و خواهرم از این کارش متنفر بوده- خواهرم الان می گه اعتماد بنفسش از دست داده می گه من به دلم مانهده یکی من را با احساس بغل کند و پیشانیم ببوسه و بگه من بهترینم هستم- می گه دلم می خواست اینقدر فیلم نبیند حتی حاضر بوده بره با دخترهای دیگر باشد ولی از این فیلمها نبیند- الان از 7 روز هفته 5 روز افسرده است- همش تنها است می گه یادم رفته چطوری معاشرت می کنند( 3 سال با کسی معاشرت نکردند) کلا هم خیلی در انتخاب دوست سختگیره می گه تو غربت ایرانی خوب کم پیدا می شه- می گه من حتما جذابیت زنانه ندارم که همسره قبلیم بهم نزدیک نمی شد- وقتی می خواسته برای خودش پولی خرج کند بهش می گفته که چه معنی داره زن شوهردار برای خودش خرید کند- حالا می گه دوست دندارم کسی به من بچسبد (همسرش این طوری بوده) بیشتر وقتها افسرده است- من نمی دانم چطوری می توانم کمکش کنم- مامانم همش دوست داره بهش نزدیک شه او دوست نداره می گه می خواهم مستقل باشم – واقعا من ماندم چه کنم- چطوری میشه بهش کمک کرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)