سلام .
خيلي وقته اين سايت ميام . مقاله هاشو ميخونم . در مورد زندگي مشترك خيلي مطالعه كردم و اطلاعات خوبي دارم .
مشخصات من : 25 ساله . كارشناس مهندسي . مدرس زبان .
مشخصات همسرم : 30 ساله . دكترا . استاد دانشگاه و يك سمت خوب دولتي .
نحوه آشنايي : از طرف خانواده ها بهم معرفي شديم اما دقيقا 8 ماه بدون غلبه هر احساسي گفتگوي منطقي قبل از ازدواج داشتيم و الان تقريبا 6 ماهه عقد كرديم ، اما زندگي مشتركمون رو شروع نكرديم.
خصوصيات شاخص همسرم : بي نهايت مهربان . با پشتكار فراوان.
مشكل من : ( انقدر احساس درماندگي دارم كه خواهش ميكنم از برچسب زدن كه خوشي زده زير دلم پرهيز كنيد )
قبل از ازدواجم همه روياي من مهاجرت بود . نوع رشته من و تحصيلات جانبي كه دارم بهترين شرايط رو براي مهاجرت و ادامه تحصيلم فراهم ميكرد و من در كل شخصيتي هستم كه بخش عمده هويت و اعتماد به نفسم رو تحصيلات تشكيل ميده .
نقطه مقابل من نوع شخصيت و رشته تحصيلي ايشون طوريه كه اصلا موافق مهاجرت نيستند .
اين روزها كه خبر موفقيتهاي تحصيلي و مالي دوستانم رو ميشنوم براي اونها خوشحال و براي خودم ناراحت ميشم .
اين مدت بي دريغ و عاشقانه به همسرم عشق ورزيدم حتي كارهايي كردم كه به نوعي فداكاري بود . اما چند وقتيه انگار همه باتري من تموم شده . حتي توان كارهاي روزمره رو هم ندارم . احساس ميكنم ديگه هيچ وقت به روياها و آرزوهام نميرسم .
ترديدهاي زيادي دارم . چرا من ازدواج كردم ؟ چرا با كسي كه نوع تحصيلات و شغلش كاملا با من متفاوته ؟
اي كاش مجرد ميموندم و تنهايي مهاجرت ميكردم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)