سلام .خوشحالم که با این سایت آشنا شدم ولی کاش انقد حالم بد نبود.اوایل تابستون امسال آقایی به خواستگاری من اومدن که تقریبا همه چیزمون شبیه همدیگه بود و من همه انتظاراتم از زندگی مشترک رو براشون گفتم و ایشون هم قبول کردن،توی تحقیقاتی که کردیم همه از مادرش مینالیدن و گفتن که با همه دعوا میکنه حتی با خواهر برادراشم قطع ارتباط کرده ولی چیز بدی راجع به خود این آقا نگفتن.راستش رو بخواین پدرم اصلا راضی به این ازدواج نبود چون معتقد بود که حق من خیلی بیشتر از این حرفاست ولی نهایتا به خاطر رضایت من قبول کرد.خلاصه اینکه بعد از دو ماه آمد و رفت عقد کردیم که کاش لال میشدم و بله نمیگفتم.شاید دو هفته ای اوضاع عادی بود ولی بعدش این آقا سر کوچکترین مسئله ای خیلی بهش برمیخورد و کلی حرف ناجور بارم میکرد نمیخوام سرتون رو درد بیارم خلاصه میگم چه اخلاقایی داشت:1-تهدید به اینکه از چشمم میافتی 2- بزرگ کردن خصوصیات خودش(در حالی که داشته هاش خیلی معمولیه)3-مسخره کر دن و تحقیر کردن همه به جز چند نفر از نزدیکان خودش و اونایی که خودش قبولشون داشت4-اصلا همدلی باهام نمیکرد5-تصمیم تصمیم خودش بود نباید روی حرفش نظر میدادم5- با کوچکترین انتقادی به هم میریخت و کوچیکم میکرد.6-به ندرت بهم محبت میکرد و ادعا میکرد که من با همه اینجوریم(راست هم میگفت)7-خیلی مغرور و خودخواهه
8-هرحرفی دلش بخواد میزنه ولی من باید خیلی مواظب همه حرفام باشم9-برای هیچی یک بار هم معذرت خواهی نمیکرداصلا10- یه چیز از همه بدتر اینکه سیر تا پیاز همه چیز رو برای مادرش تعریف میکرد مادرشم که اعصاب درست حسابی نداشت تهش معلومه دیگه. منم تاب این اوضاع رو نداشتم و دادخواست طلاق دادم اما شما مدیونید اگه فکر کنید این آقا یه بار اومده باشه که بگه متاسفم. فقط یه بار اومد دم اداره گفت اگه با پدر مادرت قطع ارتباط کنی میتونی بیای باهام زندگی کنی و دوباره کلی چیزهای خودخواهانه. آخرشم برای اینکه من رو بسوزونه گفت من به اجبار مادرم با تو ازدواج کردم. همه این اتفاقا در حالی افتاده که من فارغ التحصیل برتر یکی از 5 دانشگاه برتر کشورم،استخدام یه اداره توپ دولتی هستم با درآمد خوب،خانواده خیلی خوبی دارم قیافه ی خیلی خوبی دارم و27 سالمه. همسرم 29 سالشه و فوق دیپلم و کار توی یه شرکت خصوصی.موقع تحقیق رفتن از همه جا و همه کس پرسیدن و من تایید شدم که اومده خواستگاری،توی روند خواستگاری هم خیلی مصر بود برای ازدواج و هر روز عصر بهم زنگ میزد(کاری که بعد عقد به ندرت انجام میداد) ولی من از هیچی براش کم نذاشتم الان هم دوستش دارم ولی چه فایده!!حتما طلاق میگیرم فقط خیلی نگران آینده م هستم شبا تا یه ربع گریه نکنم خوابم نمیبره.موندم به چه گناهی دارم اینطور مجازات میشم-وقتی با مشاور حرف زدم گفت احتمال خیلی زیاد این آقا به خاطر اخلاق مادرش و نبود پدر در زندگیش دچار خودشیفتگی شده.شنیدم توی دانشگاه هم دعوا کرده واسه همین بهش مدرک معادل دادن،برخوردشم با مادرش اصلا خوب نیست و همدیگه رو تحمل میکنن. با هیچ کدوم از اقوامشونم رابطه ندارن 0 خدایا چه گرفتاری شدم [/font]به نظر شما آینده من چی میشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)