می دونم که فقط خیر مطلق وجود داره..
ولی این چند وقت چون در
عمل نمی بینم چیزی رو
عزیزم ، خدا رو در عمل می بینی؟ آیا ندیدن باعث میشه اون رو انکار کنی؟
درد رو عملا نمی بینی ، ولی وقتی درد می کشی ، میشه گفت درد وجود نداره
این کاستی از من و تو هست که گاهی ندیدن را بر نبودن می پنداریم
تا حالا به این گاهی ها فکر کردی؟
دقیقا زمانی که زیر فشار هستیم
زمان هایی که زیاد از خودمون انتظار داریم ، خود را با کار مشغول می کنیم و کمتر به روح و روانمون بها می دهیم تا فراموش کنیم درد و رنجمون چیست
گاهی بهتر است در خلوت خویش با رنج هامون خلوت کنیم و آنها را ببنیم و صرفنظر از غوغای درون که نمی خواهد خود را ضعیف ببیند ، بپذیرم که آری من این رنج رو دارم .... صرفا بپذیریم ...
مثال زیر برای ملموس شدن گفته ی بالاست ، و ابدا قصد قیاس ندارم
یک معلول تا زمانی که با خود در حال جنگ باشد که من معلول نیستم و می توانم ، هرچند به موفقیت ها می رسد ، اما چون پذیرش ابنتدایی رو نداشته با فشار بیشتری به موفقیت میرسه و زمانی که موفقیت رو داره باز هم راضی نیست
اما زمانی که معلولیت خود را پذیرفته و بعد دست به تلاش میزند ، هر موفقیتی ولی کوچک ، از خودش راضی میشه و احساس شعف میکنه
و هر روز با مشکلات جدیدی روبرو می شم...
میدونی چرا؟
چون داری سنجیده میشی
برای دریافت خیر های بیشتر ... خدا برای همه خیر می خواهد
اما خیر رو باید در ظرفی قرار دهد
داره با این مشکلات ظرفت رو می سنجه که چقدر خیر درش جا می گیره
(المیرا جان ، اکنون زمانش نیست ، بگذار زخمت کمی آرام بگیرد و اگر خواستی ، اگر خواستی و باز هم می گویم اگر خودت خواستی در این خصوص صحبت می کنیم )
گفتنش شرم اوره ولی ایمانم کمتر می شه...
دوست دارم جمله ات را اینگونه تصحیح کنم
داره ایمانم به خدا انتخابی تر و تخصصی تر میشه تا سببی (به واسطه متولد شدن در خانواده مسلمون)
احساس من مخلوطی از ناراحتی شدیده...
این احساس رو باز کنم برای خودت
دونه دونه
هر احساس که داری رو بنویس
بعدش دوباره از اول ببین آیا این احساس ها موندنی هستند یا گذرا .. در مقابل هر کدومشون بنویس ... اونهایی که گذرا هستند رو رها کن و کمتر بهشون بها بده ... اونهایی که موندنی هستند رو بشناس و ببین چگونه می توانی بهترشون کنی ، خاصی بگو تا در توانم بهت بگم
دوست داشتم به جای این خبر خبر ازدواجش رو می شنیدم..خیلی حرفه برای کسی که طلاق گرفته ولی من همیشه برای همه کس خوبی خواستم حتی کسانی که به خاطرشون ناراحتی هم کشیدم سالها...ترس از مرگ و اینا نیست ..
ببین ، هرکس این روح بلند رو نداره ها
خیلی سخته گذشتن و رها کردن چون خودم تجربه اش کرده ام ، میدانم که خیلی سخته ... و تو به این رهایی رسیده ای ، پس نگذار وسوسه های شیطانی تو رو در این وارستگی ، مسموم کنه
فقط بین این سوال درگیرم که آیا من باید با تمام مشکلات موجود در زندگیم خودم رو وقف این انسان می کردم؟ زندگیم رو به پای اون می ریختم ؟ فداکاری می کردم که تنها اون خوشحال باشه؟
این سئوال رو خودت پاسخ بده
تو مرغک پرو بال بسته ای نیستی که توی قفس زندونی باشه
تو آزاد و رها هستی
نمیگم یه گنجشک هستی ، نمی گم یه عقاب هستی ، اما یه باز شکاری خوب هستی که! که چشمانش خوب می بینه
عزیزم هر انسانی قبل از هر چیز مسئول خودش هست
تو اول در قبال خودت باید پاسخگو باشی بعددر قبال دیگری
ببینم آیا یک مادر می بایست تا پایان عمر بچه اش رو به بغل بگیرد که نکنه بذاره زمین و بخواد راه بره بخوره زمین؟
پس کی اون کودک خودش روزی مادر بشه؟ پدر بشه؟
هر کدام از انسانها شخصیتی مستقل از هم دارند
نباید حیات من وابسته به حیات دیگری باشه، درسته؟
بعدش هم می خوام بدونم تو تا چقدر توان داری؟ چقدر انرژی داری ؟ چقدر جان در بدن داری که خود را نبینی و فدا کنی؟
و فدای چه هدفی؟
اون هدف چقدر مهم هست؟
آیا تنها در وجود یک شخص اون هدف خلاصه میشه؟
اگر تو هدفت ایثار عشق باشه ، آیا ایثار عشق فقط در به پای انسانها ریختن خواهد بود؟!
و بدترین حس ..دلسوزی براشه نمی دونم برای تنهایی ش ،جوونی اش، شور و هیجانش...
به نظرت درسته که کسی رو از روی ترحم و دلسوزی ، دوست بداریم؟
آیا خدا ما بندگانش رو از سر دلسوزی دوست دارد؟
آیا معیار تمایز انسانها براساس بیشتر بودن ترحم هست؟
نه من با کمال دقت و نکته سنجی جدا شدم.
پس برای چی شک می کنی؟
ولی به زندگیم فکر نمی کردم بعد از طلاق برای این که احساساتی نشم و
نخوام با دلسوزی و یادآوری این که این آدم به من احتیاج داره
دوباره اشتباه کنم و برگردم.
من
منطقی تصمیم گرفتم هرچند که شوهرم رو دوست داشتم.
منطق به من گفت که آدما
عوض نمیشن و باید همینجوری پذیرفتشون و گنجایش پ
ذیرش من برای این زندگی همین 5 سال بود.
چیزی برای گفتن باقی می مونه؟؟؟؟
کلیدها پیش خودت هست ، کافی است همت کنی و درهای بسته رو باز کنی
من مسئول بچه بودم شاید مسئول شوهرم نبودم.
شک نکن ، اهمسرت (خدایش بیامرزد) اگر در طول زندگی با تو ، اینگونه می شد ، تو نیز مسئول بودی
بچه را پدر و مادر هردو مسئولند که چرا آنها در به وجود آمدنش نقش دارند
اینجا بود که دیدم من شاید بتونم خودم رو وقف این انسان بکنم ولی فردا جوابی برای فرزندم نخواهم داشت که چرا من رو به این زندگی که می دونستی توش تنش وجود داره دعوت کردی...
چیزی برای گفتن باقی می مونه؟؟؟؟؟
نه هیچ کس ضریب خطاش رو صفر نمی دونه.دیشب با حال بدی که داشتم یه واکاوی درونی انجام دادم
و دیدم که من ترسو هستم...
انتخاب های اشتباه کردم
چه ده سال پیش و چه زمان شوهرم...
با وجودی که قاطعم
ولی در عین حال مظلومم
و نمی تونم دل کسی رو بشکنم
..دلم نمیاد و این ها اشتباهات من در زندگیم بود.
مسئله حل شد عزیزم
ترس هایت را بشناس و دنبال درمان باش ،
انتخاب های اشتباهت ، روشن شد ، پس ازشون درس بگیر، میدونم سخته ها ، ولی فردا رو با انتخاب های امروزمان بنا می کنیم ، این احساس غم و یاس ، میگذرد ، من مطمئنم ، تو هم مطمئن باش
توی تالار در این خصوص مقاله های زیادی هست شروع کن به مطالعه
نت برداری کن
و بعد تمرین کن تا درونی شوند
تاپیک جراتمندی و چگونه منفعل نباشیم و ارتقا ظرف وجود رو بخون
عزیزم وقتی کمی آروم شدی
هدف های جدید برای خودت تعیین کن
و بعد ببین برای رسیدن به اونها باید چه راهی رو در پیش بگیری
وقتی هدفت روشن باشه این احساس هاس زودگذر تو رو از مسیر باز نمیذاره
هرجا هم به مشکل برخوردی بیا و بپرس
علاقه مندی ها (Bookmarks)