سلام،
طولانیه، اما خواهشا بخونید وراهنماییم کنید...
دو سال عقد بودم و الان یک ساله که ازدواج کردم. یعنی روی هم رفته 3 سال. دارم به این نتیجه میرسم که ارزشم برای شوهرم از همه اطرافیانش کمتره! قبل از نامزدی تازه کنکور ارشد داده بودم. و کمی بعد از عقد نتیجه ها اومد ومن دانشگاه شهید بهشتی تهران دوره روزانه رشته ریاضی قبول شدم. همسرم به سربازی رفت و من به دانشگاه. پنج شنبه و جمعه میومد پیشم اما انگارهمیشه اعصابش خورد بود. اون خیلی چشم پاک و بافرهنگ و تحصیل کرده است. و از اون جایی که ریز کارامونو هم برا هم کاملا شفاف میگفتیم هیچ مشکلی با هم نداشتیم و اصلا من و اون اختلافی نداریم. و من همیشه دوست داشتم بدونم اون که من رو اینهمه دوست داره چرا وقتی میاد پیشم با اینکه حس میکردم خیلی دوست داره بیاد چرا اینهمه کلافه و ناراحته. یه مدت گذشت و بم گفت من خیلی میام اینجا و از اون به بعد هم بااینکه میومد اما همش منت میذاشت که چرا همش میات خونه ما. من میگفتم کمتر بیا. اما اون میومد و باز منتاش سر جاش بود. تا اینکه یه روز همسرم گفت که مادرش و خواهرش از اینکه میاد پیش من ناراحتن. و میگن نباید زنی که عقد کردی اینهمه بری اونجا. و دایم باشون جروبحث داشت. ما نامزدیمون طولانی بود و 2سال هردو مون رو اذیت میکرد. در طول دوره نامزدی چون شوهرم کار نمیکرد هیچ کادو یا حتی یه انگشتر هم برام نخرید. و گاهی یه شاخه گل برام میورد. ومن که اصلا اهل طلا و مادیات نیستم خیلی هم خوشحال میشدم با همون یه شاخه گل. خانواده همسرم تو سفره عقد دو تا النگو که باور کنید هردو رو هم شاید صد تومن بود دادند. وضع خانواده همسرم اصلا بد نیست و خیلی هم خوبه. اما ما وضع مالی خوبی نداشتیم. به خدا اصلا انتظار مالی از هیچکس نداشتم. چون اصلا برام مهم نبود. فقط دوست داشتم با همه از جمله خانواده شوهرم رابطه ام خوب باشه. بشون احترام بزارم و اونها هم بم احترام بزارند. همسرم همیشه پیش من از برادر بزرگش که متخصص رادیولوژی بود صحبت میکرد واینکه همسرش خیلی بده و خیلی با مادر و خواهر همسرم در گیر میشه و اصلا به اونها سر نمیزنند و روابطشون روز به روز کمتر میشه. ولی من با همه خیلی خوب بودم. و اصلا تو فرهنگ خانوادگیمون اینجور نیست که خانواده شوهرچنین و چنان. ومادرم همیشه تو گوشم میخوند که مادر همسرم رو مثل مادر خودم ببینم و اصلا ازش ناراحت نشم حتی اگه بدی کرد. و خود مادر همسرم همیشه هرجابوده گفته که عروس کوچیکم خیلی خوبه و ... . اما همیشه پیش خودم اصلا بم اهمیت نمیده! هر چی که هست فقط برای پسرش(همسرم) هست ومن اصلا حساب نمیام. کل دوره عقد ما گذشت با تلخکامی و غرغرهای همیشگی مادر همسرم و خواهرش. بدون اینکه یکبار پیش خودشون فکر کنند این عروس ما نه پسرمون مسافرتی بردش. نه حتی کوچکترین هدیه ای تونست بش بده. و تنها دلخوشیش این بود که پسرمون هفته ای یکبار بره پیشش و اونم ما نذاشتیم باهم شاد باشند. گذشت ومن اصلا به روی خودم نمیوردم. عروسی شد وهیچکس کوچکترین کمکی تو عروسی به همسرم نکرد ومن گفتم که جشن نمیخوام. چون پولی نداشت همسرم که جشن بخوام!!! گفتم تو خونه پدرم یه مهمونی کوچیک میگیریم و میریم سرخونه زندگیمون. یه مهمونی کوچیک با خواهرو برادر هاگرفتیم. بدون اینکه کسی ازم بپرسه دوست نداری توهم مثل بقیه دخترا لباس سفید بپوشی؟؟ و من همه اینها رو اصلا به روم نیاوردم. اون دو تا النگو و چندتا از طلاهای دوران مجردی که خانواده بم هدیه داده بودند رو فروختیم و یه سرویس طلای کوچیک خریدیم. که پدر ومادرم دلشون نشکنه، با اینکه اونها هم هیچی نمیگفتن. و البته خانواده من واقعا وسع مالی نداشتن که تو جهیزیه کمک کنن ومن از دانشگاه 4 تومن وام گرفتم به علاوه 2 تومن وام ازدواج و جهیزیه ام رو جور کردم با کمک خانوادم. الان تو یه خونه راحت دارم زندگی میکنم و خدا رو شکر. اما یادم میمونه که برای عروسای دیگه که خانوادشون کلی شرط و شروط گذاشتن به گفته خود مادر شوهرم چه جشنایی که نگرفتن و کل فامیل به به و چه چه میکنن هنوز. همسرم اوایل خرجی خونه رو به من میداد. اما یه هو گفت دوست ندارم مثل زن ذلیل ها باشم. و از اون به بعد هفته ای 5 هزار تومن میداد بم! وحق هم نداشتم خرج الکی بکنم. و میگفت هرچی میخوای بگو من که برات میخرم! سرویس طلایی که خریده بودیم به بهونه خرید لپ تاپ فروختیم. ولی همسرم همیشه واقعا تا چیزی میخوام برام میخره و فقط به من حس بدی دست میده که دایم دست دراز کنم. پول در آمد من که چیز خاصی هم نیست باید خرج خونه کنم. و اصلا هیچی برا خودم نمیمونه. من دوران مجردی با اینکه وضع خوبی نداشتیم اما پدرم همیشه کیف پولمو نگاه میکرد و اگه کمتر از 50هزارتومن توکیفم بود سریع میرفت بدون اینکه بدونم پول میزاشت تو کیفم. همیشه میگفت دختر قشنگم نباید جلو دیگران احساس کمبود کنه. و همه لباسامو باید از گرونترین جا برام میخرید. ولی الان راضیم. فقط بی مهری رو نمیتونم تحمل کنم.الان 1 ساله که دایم خواهر همسرم میاد خونه ما و جلو همسرم من رو با زبون نرمش کوچیک میکنه ومن اصلا نمیدونم چطور باید از خودم دفاع کنم. مثلا اینکه چون خودش شاغله با فوق دیپلم، همیشه به من جلو همسرم میگه:"خیلی بده آدم درس بخونه اما کار رسمی نداشته باشه. کار تدریس پولی نداره! بیچاره تو اینهمه درس خوندی تو بهترین دانشگاه، اما آخرش چقد میگیری مگه؟؟؟!!" یا میگه:" پول وام ازدواجتونو میدید؟؟ دختر روبروییمون خانوادش دارن میدن هنوز پول وامشو!! بیچاره ها خیلی افتادن تو خرج برای دخترشون و جهیزیه اش!! چه جهیزیه ای گرفتن اما ها!!!" و اینم بگم که همسرم رو همین خواهرش بزرگ کرده، و همسرم خیلی خودشو مدیون اون میدونه و خیلی به حرفهاش بها میده! و واقعا حرفاش الان دارم میفهمم که رو همسرم اثر گذاشته! دو روز پیش من و همسرم بابت اینکه پسر خواهرشو با برادر زاده من مقایسه کرد حرفمون شد. بش گفتم حس میکنم دیگه دوسم نداری! و ارزشی دیگه برات ندارم! اون گفت چرت وپرت نگو! و بش گفتم ترجیح میدم برم جایی که ببینم واقعا دلت برام تنگ میشه یا نه! و در جواب بم گفت برو! اما بدون نمیام هیچوقت دنبالت! گفتم باشه. خرت وپرتامو برمیدارم میرم. و اون گفت مگه خرت وپرتا مال توست؟؟؟ من دارم وامشونو میدم! و اینجا بود که فهمیدم حرفاش واقعا رو همسرم تاثیر گذاشته! دیگه اصلا فکر میکنم دوسم نداره! اون واقعا عاشقم بود... من مهرو خیلی خوب میفهمم والان هم خیلی خوب میفهمم که دیگه اونطوری دوسم نداره... الان فقط دلم میخواد عاطفی نباشم. فقط دلم میخواد بش وابسته نباشم. فقط میخوام از علاقم بهش کم بشه... میخوام تنهاییمو بتونم تحمل کنم... چون خیلی خسته شدم... خسته شدم از بس ریختم تو دلم به خاطرش... طولانی شد میدونم... اما بگید چیکارکنم که دیگه دوسش نداشته باشم؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)