[/size]
سلام من چند روزی هست که عضو این تالار شدم
گشت زدم بعضی از مشکلات خواندم تا به این نتیجه رسیدم که شاید منم بتونم اینجا راه حلی پیدا کنم البته اگر مثل بعضی ازمشکلاتی که میدیدم دوستان مرحله به مرحله کمک کنند نه اینکه چون صرفا عضو عادی هستی با یک پست تمام کنند و بیخیال بشوند
ببینید تو اکثر پست ها حرف خیانت شوهر هست اما من میخوام اینجا بگم ما زنها هم خیانت میکنیم البته توهین نشه نه همه بعضی ها و مطمينا"خیانت بی دلیل نیست
من ۱۰سال که ازدواج کردم به اجبار نبود ولی خانواده ام تو شرایطی بودند که با هرکی مشورت میکردم میگفتند بابا همیشه فداکاری از طرف خانواده که نیست تو هم فداکاری کن من ان موقع ۱۹سالم بود و عاشق مامان و بابام بودم مثل الا جونم براشون میدم که خم به ابرو نیارند.۲سال عقد بودم روزی که رفتم محضر شب ارزو کردم صبحی در کار نباشه اما صبح شد وقتی غرور بابام میدیدم و شوق مامانم تو دلم میگفتم خدا دستم میگیره خودش وعده داده به پدر و مادر نیکی کن اجرت با من منتظر یک معجزه بودم اما....
دوسال گذشت همسرم اهل شهرستان شیراز ان موقع قول داد میاد تهران نیامد دوماه مانده به عروسی دیدم دارم چکار میکنم با زندگی خودم و ان بازی میکنم عنوان کردم قیامت به پا شد مادرم هر شب گریه میکرد حال بابام بد شد طاقت نیاوردم کوتاه امدم خانواده همسرم فوق العاده مذهبی هرماه جلسه دارند تو خانه اشان و محرم برنامه اما من اصلا خلاصه میکنم تا حدی که روسری سرم کنم شکل انها شدم اما علاقه اصلا به وجود نیامد اما همسرم عاشق من هست ولی خیلی شکاک نمیزاره جایی برم اگر هم کلاسی برم خودش میبرتم انجا میاسته تا بیارتم خانه تهنا تفریح تنهایی من تهران امدنم که انم سالی یکبار
تو این ۱۰سال دوبار حرف جدایی زدم اما واقعا نمیزارند حتی بابام گفت اگر طلاق گرفتی در خانه من بسته است روت اینجا جایی نداری پیش روانشناس رفتیم تا جایی که من مقصر بودم همسرم میامد اما به محضی که نوبت ان شد جا زد وقتی هم بهش میگم میگه تو دروغ نگو منمشک نمیکنم اما دروغ نمیگم من اصلا ان توقع داره واسه کوچکترین کارم ازس اجازه بگیرم جایی نرم از صبح تا ۹شب تنهای تنهام بچه هم ندارم تو این گیر داد عاشق شدم عاشق کسی که میفهمتم بهم ارزش میده به حرفم گوش میده انم زن داره ولی نمیدونه من شوهر دارم گفتم ساکن شیرازم ان اصفهان هست چندین بار امده اینجا واقعا دوستش دارم اگر یک روز با من حرف نزنه کلافه ام بخداااااااااااااااااا خیلی سعی کردم عاشق همسرم بشم نشدخودش هم کاری نکرد حالا بهش بگی میگه چکار میخواستی کنم که نکردم میفرستمت تنهایی پیش خانواده ات میبرمت کلاس میارمت و..... ان استقلال من ازم گرفته اگر پول گم کنه میگه تو برنداشتی میگم نه چرا اینکار کنم میگه باز برداشتی بگو میبخشمت ان میخواد من مثل مامانش نسبت به باباش باشم اما نمیتونم من جای بزرگ شدم که زنها واسه خودشان استقلال دارند میخوان مؤمن بشم چادری یکی مثل خودشان نمیتونم بارها با مادرش بحث کردم اما به حرمت بزرگتریش سکوت کردم تو تنهاییم اشک ریختم تیکه هاشون میشنوم کاری نمی کنم الا قباله دست انها نمیدنم گتند اگر طلاق میخوای اول ما را بکش بعد بخدا کارای انها اولویت تا کارهای خودم با هم تو یک اپارتمانیم اما واحدهای جدا اینه شمعدان نخریدن برام چون اصراف حالا فکر کنید من بااین شرایط بازهم میگم میخندم اما همه اش مدیونم اون اقا هستم اون بهم انگیزه میده روحیه میده بهم میگه تو باید درس دنبال کنی کمکم کرد دانشگاه قبول بشم خودش قبولیم بهم خبر داد امد اینجا جشن گرفتیم اما شب فقط یک تبریک شنیدم وقتی اون پیشم احساس بهترینها دارم اما وقتی همسرم پیشم نگاهم به ساعت که زمان کی میگذره تا فردا زودتر بیاد خسته شدم الا پنج سال نمیخوام اینجوری باشم اما زندگیم بی روح همسرم وقتی میاد خسته است و ارامش میخواد اما منم خسته از تنهایی حالا به نظر شما بازم اینکار غلط و اشتباه اگر اره راه حلم چی هست اما نگید اون اقا بگذار کنار الا نمیتونم دوستش دارم زندگیم شده
علاقه مندی ها (Bookmarks)