چه طوری اختلافاتم رو با همسرم رفع کنم؟
سلام.من و همسرم 3 ساله که ازدواج کردیم.مثل همه زوجهای جوان تو این مدت فراز و نشیب زیاد داشتیم.اوایل با خانواده شوهرم اختلاف زیادی داشتیم حتی همسرم به خاطر اذیت و آزاری که به من شد با خواهراش به مدت 6 ماه کلا قطع رابطه کرد.الان که این متن رو مینویسم به خاطر کشمکشهای بعدی در ارتباط با خانواده شوهرم به شدت ازشون بدم میاد.یکی از کوچکترین این مسائل خراب کردن اولین سالگرد عروسیمون...اولین سالگرد ازدواجمون...اولین 13 به درمون و...توسط خانوادش بود.بعد از مدتی با خودم کنار اومدم که باید کاملا بپبذیرمشون و از کنار حرفها و صحبتهاشون راحت بگذرم.اما به محض کنار اومدن با این موضوع اختلافات من با شوهرم بیشتر شد .طوریکه مایی که عاشق همدیگه بودیم کارمون به کتک کاری میرسید.من هم تو این مدت از روی نادانی و کم تجربگی (من 23 سالمه و همسرم 28) تو اختلافاتمون پای خانوادم رو به میون میکشیدم.چون از همه جا دیگه ناامید شده بودم .متاسفانه هربار خانوادم میمودن و من رو با خودشون میبردن.البته خواسته خودم هم همین بود.چون علاوه بر مشکلات خودمون و خانوادش شوهرم درست در اوج سختی ها کارش رو از دست داد و به قول معروف از زمین و زمان برامون میبارید.تا آخرین باری که دعوا کردیم.به شدت کتک کاری کردیم .همسرم با هرچی زور و توان داشت من رو زد ومنم طبق معمول به خانوادم گفتم و پدرم که دیگه صبرش لبریز شده بود اومد و منو برد.البته من هم توی دعوا مقصر بودم.یک هفته بعد پدر شوهرم زنگ زد و گفت بهتره با طلاق توافقی از هم جدا شن.که ما جوابی ندادیم.دو هفته بعدش هم احضاریه دادگاه رسید به دستم.تو این مدت شدیدا مریض بودم به علت ناراحتی قلبی بستری بودم.همسرم بعد از اینکه فهمید من بستری هستم بهم زنگ زد و جویای حالم شد و بالاخره بهمدیگه قرار گذاشتیم و با هم صحبت کردیم.برای همسرم یک سری مسائل رو مجبور شدم باز کنم.اینکه پدرم از اول با ازدواج ما مخالف بود و من چقدر عذاب کشیدم تا رضایت داد.و هربار مشکلی پیش میومد سرکوفتش رو به من میزد و میگفت خودت کردی که لعنت بر خودت باد.همسرم وقتی فهمید که من چه سختی هایی کشیدم اخلاقش خیلی بهتر شد و ما دوباره زندگیمون رو شروع کردیم.البته این بار با کلی شرط و شروط از سمت اون.یکی از شرطاش این بود که دیگه درس نخونم(من بهترین شاگرد کلاس کنکور بودم و همه به قبول شدن در کارشناسی ارشد امید داشتن.با وجود اینکه دو ماه مونده به کنکور و من یکسال زحمت کشیدم قبول کردم که دیگه درس نخونم)دومین شرطش این بود که سرکار نرم(مدرس زبان در یکی از آموزشگاهای دخترانه بودم)سومین شرطش این بود که بعد از اتمام قرارداد خانه به منزل پدریش بریم.و آخرین شرطش که مثل تیر خلاص بود این بود که دیگه به هیچ عنوان با خانوادم ارتباط نداشته باشم.اونم تا آخر عمر!همسرم تو این یک هفته خیلی سعی کرده باهام مهربون باشه هرشب منو ببره بیرون و گردش.و با اصطلاح خودش داره جای خانوادم رو پر میکنه/ضمنا متاسفانه با تمام مشکلاتی که پیش اومده شدیدا بهمدیگه علاقه داریم !!
الان یک هفته میگذره و من سرخونه زندگیم هستم.اما بعد از یک هفته با شرط و شروطی که گذاشته شدیدا تحت فشار و عذابم.به خصوص خانوادم.دلم برای مادرم تنگ شده ولی حق ندارم حتی صداش رو بشنوم.نمیدونم چرا قبول کردم این شرطارو.الان خیلی پشیمونم و شبها فقط گریه میکنم و از خدا طلب مرگ میکنم.خواهش میکنم سرزنشم نکنید.کمکم کنید.راهنماییم کنید.چطور با این زندگی کنار بیام.خواهش میکنم زودتر جواب بدید
گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)