سلام
دلم نمیخواست به غیر از خدا کسی از مشکلم با خبر باشه ولی اینجا میگم چون منو نمیبینید و نمیشناسید.
من پسری هستم 24 ساله. مشکلم از 7 سال پیش شروع شد. یعنی وقتی که 17 سالم بود. تو یه بعد از ظهر. اون روز اتفاقی افتاد که خیلی اذیت شدم به خاطرش تو این سالها. من ظاهر مناسبی داشتم ولی به خاطر اون حادثه تو ظاهرم منظورم صورتمه مشکل بدی به وجود اومد. شکسته شدم. خیلی اذیت شدم به خاطرش مخصوصا تو جامعه. کم کم از مردم و دوستان فاصله گرفتم چون اذیت میشدم. تنها شدم. سالهای اول دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. ولی خب مجبور بودم برم. خیلی سختم میشد. الان که چند سال گذشته از اون سالها دیگه زیاد برام مهم نیست. عادت کردم. مشکلی که تو ظاهرم به وجود اومد هنوزم هست. ولی امیدمو از دست ندادم.
2 سال بعد از اون حادثه دانشگاه قبول شدم تو رشته مورد علاقم ولی به خاطر همون مشکل انگیزه ای برای درس خوندن نداشتم این شد که بعد از 8 ترم هنوز نصف واحدام مونده و اینم داره میشه مشکل ولی مشکلم اصلا این نیست. مشکلم ظاهرمم نیست اگر چه همونجوره هنوز. مشکلم از یک رابطه عاطفی شروع شد...
همون ترمای اول با کسی تو دانشگاه آشنا شدم یکسال از خودم کوچیکتر و پسر و هم رشته من بود (کارشناسی مخابرات). و دوست شدیم اما نمیدونستم اینجوری میشه اونروز.
هیچکی مثل اون نمیشه. خیلی مهربونه. خیلی زیباست. خیلی باهوشه. همه چیزش بیسته. انگار خدا نظر ویژه ای بهش داشته. تکه. من اینجا یه چی مینویسم شما ببینیدش و چند دقیقه باهاش باشید دیوونش میشید. خیلی خوشگله و خیلی ماهه. خیلی دوسش دارم.
در حالی که فکرشو نمیتوستم بکنم باهام دوست شد. و من هر ترم بیشتر بهش وابسته میشدم. فقط من نبودم بعدا متوجه شدم که بعضی دیگه از دوستاشم چه دختر چه پسر مثل من بهش وابسته شدن. عاشقش شدن. وقتی اونا رو میبینم دلم میگیره. خیلی دلم میسوزه براشون چون میدونم چقدر دارن اذیت میشن به خاطر این مسئله عین خودم. چون اون وقت نداره زیاد باهاشون باشه... حالا من به بقیه کاری ندارم.
از وقتی که فهمید دیونش شدم ازم دوری میکنه. خودش میگه سرش شلوغه که راست میگه ولی میدونم که از من بدش میاد و منو داره تحمل میکنه. یکی به این خاطر که وابستش شدم و عاشقش و دوم به خاطر ظاهرم که پیشتر گفتم.
تو این سالها خیلی سعی کردم همیشه خوشحالش کنم با هدیه با ایمیل با کمک کردن بهش اونم با اینکه سرش شلوغ بود یا با کس دیگه ای قرار داشت و با اینکه از من بدش میومد ولی دلش برام میسوختو هر چند وقت یه بار تو دانشگاه میتونستیم حسابی با هم باشیم. بهترین لحظات عمرم بوده تا حالا. حالا دیگه ترمای آخرشه و میره ولی من نصف واحدام مونده هنوز.
وقتایی که ازش خداحافظی میکنم خیلی افسرده میشم. خیلی هم دارم اذیت میشم. دیگه زیاد همدیگرو نمیبینیم. تو این چند ماه فقط 2 بار با هم بودیم.
مشکل ظاهرم و وابستگیم به ایشون و عدم پاسخگویی ایشون خستم کرده.
خیلی خستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)