این لینک قبیلیمه
http://www.hamdardi.net/thread-19842.html
دوباره دو روز پیش دعوا شد باز هم سر تجسس و شک و بددلی...
به همسرم گفته بودم که می خوام با مامانم بریم بیرون و میرم خونه دنبالش و از همسرم خداحافظی کردم و اومدم به سمت خونه
در بین راه باهام تماس گرفت گفتم رسیدم نزدیک خونه ام بهم گفت چرا انقدر زود رسیدی و ...
( باور نکرد که دم خونمونم) و اومده بود دنبالم (تعقیبم بکنه) که در پی این دنبال کردنم که هیچی پیدا نکرده بود بجای اینکه خیالش راحت شه به یه چیزایی گیر داد که فکرشو نمی کردم انقدر سر این مسائل بخواد زندگیم در گیر شه.
من خیلی ناراحت شدم اونم خودش متوجه شد که حساسیتش بیخود بوده و عذر خواهی هم کرد خودش اعتراف کرد که می دونه من اینطوری نیستم که فکر میکنه و گفت که مقصره و... البته همیشه اخر دعوا ها یا اون عذر خواهی میکنه یا با گریه من اشتی میکنیم .
اما هربار از ته ته ته دلش می فهمه اشتباه کرده اما دفعه بعد یادش میره و توی اون لحظه پرده های سیاهه شک و شبه میاد جلوی چشماش و این میشه که بهم می پره انگار که یادش رفته که اینا همونطور که خودش هم میگفت فقط ترس و شکه اما واقعا دست خودش هم نیست و خود همسرم هم داره اذیت میشه.
این سری که دعوامون شد بهم گفت دیگه انقدر به هم قول دادیم دیگه بهم اعتماد داشته باشیم روش نمیشه بازم قول بده چون انگاری فهمیده که نمیشه اینارو از خودش دور کنه.
و میدونه بی اعتمادی زندگی رو از هم می پاچونه واسه همین تصمیم به جدایی گرفتیم.
عقلن این تصمیم رو گرفتیم اما قلبن نه ...
با تمام وجود همدیگرو دوست داریم و نمی تونیم دوری همدیگرو تحمل کنیم اما همش دعوا و سوال جواب پس دادن شده این زندگیمون
خودش هم داره اذیت میشه از دست این فکرا.
وقتیکه این تصمیم رو گرفتیم در اصل مجبور به این تصمیم شدیم.
واسه همین توی بغل همدیگه کلی گریه کردیم چون تحمل جدا بودن رو هم نداریم.
دیگه این مدلیشو جفتمون ندیده بودیم !!!!!!!!!
حالا باید چیکار کنیم؟؟؟؟
پا روی احساساتمون بزاریم برای داشتن یه زندگی خوب از هم جدا شیم؟
یا با هم بمونیم و فقط همدیگرو تحمل کنیم بخاطر دوست داشتن؟؟؟( اون این افکار و نمی تونه بذاره کنار خیلی سعی کرده اما نمی تونه و از طرفی عاشق همیم ، منم تا به الان هر تهمتی رو تحمل کردم و احساسم میگه بمونم و عقلم میگه از فردام بترسم.)
یا خدا ....
دیگه واقعا نمی دونم چیکار کنم صلاحه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)