به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

Threaded View

  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 19 بهمن 90 [ 18:28]
    تاریخ عضویت
    1390-9-19
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,147
    سطح
    18
    Points: 1,147, Level: 18
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 53
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 12 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    همسرم را دوست ندارم! کمک!!

    [size=medium]سلام
    میدونم طولانیه ولی برای اینکه بتونم از کمکت استفاده کنم مجبورم خیلی چیزا رو توضیح بدم، پ
    س خواهش میکنم تا آخرش رو بخون.
    پسر 28 ساله
    کارمند
    دانشجو
    از یه خانواده متوسط
    من اولش هیچ اعتقادی به ازدواج نداشتم ولی خانواده اسرار داشت که ازدواج کنم . حتی تصمیم داشتم تا آخر عمرم مجرد بمونم چون میدیدم آدما بلافاصله بعد از ازدواج دچار چه دردسرایی میشن، نداشتن خونه ، ماشین، کار، و هزار جور بدبختیه دیگه و همیشه شعارم این بود "وقتی زن نداری، فقط زن نداری!" و چون آدم کاملا تنها، گوشه گیر و جمع گریزی هستم و تو عوالم خودم سیر میکنم بارها در جواب مادرم که باید خوشبختی رو با همسر آیندات تقسیم کنی و... می گفتم من خوشبختیی ندارنم که بخوام با کسی قسمت کنم.
    کم کم پافشاری ها بیشتر و بیشتر شد و من که تو دانشگاه به یکی از همکلاسی هام علاقه مند بودم (ولی به ازدواج باهاش فکر نمیکردم) اون رو معرفی کردم برای خواستگاری و این جور مسائل البته کاملا رسمی و از طریق خانواده و به دلیل این که من زیاد اهل معاشرت نبودم هیچ وقت بهش نگفتم که دوسش دارم بعد از چند روز جوابش این بود " پسر خیلی خوبیه از همه لحاظ، ولی من الان فقط می خوام درس بخونم" خوب هر کسی با شنیدن این جواب می فهمه منظور طرف یه "نه " خیلی محترمانس من هم پذیرفتم و با اینکه دلم پیشش گیر بود گذشتم(البته بعد از ازدواج من گفت منظور من نه مطلق نبوده، ولی دیگه دیر بود)
    از اون روز پافشاری خانواده بیشتر و بیشتر شد تا وقتی یه نفر رو (همسر کنونی اینجانب) معرفی کردن و برای صحبتهای اولیه رفتیم چند روز بعد از جلسه معارفه من جوابم نه بود یه نه قاطع ولی مادر و خواهرام اسرار داشتن که خیلی دختر خوبیه از اون همکلاسیت خوشگلتر، بهتره و ... ولی من رو حرفم بودم حتی یادم میاد که به مادرم گفتم" من اگه با اسرار شما با این ازدواج کنم آخرش جدا میشیم" ولی اونا قبول نمی کردن و میگفتن که بعد از ازدواج به هم علاقه مند میشید البته ناگفته نمونه که ما تو خانوادمون همه به حرف مادرمون گوش میدیم چون همیشه منطقی و روشنفکره و صلاح مار را می خواد به عنوان مثال با ازدواج برادر بزرگم مخالف بود ولی برادرم بدون توجه به حرف مادرم با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و اوایل زندگیش خیلی دچار مشکل شد و ... اصولا تبدیل به یه قانون بدون تبصره و بند شده بود که " هر کی به حرف مامان گوش نکنه آخرش ضرر میکنه" همه جوره هم امتحانش کرده بودیم تازه حرف خدا و پیغمبر هم همین بود که به حرف پدر و مادرتون گوش کنید من خودم شخصا هم خیلی مادرم را قبول داشتم.
    خلاصه از ما انکار بود و از اونا اسرار من که دختره را یه بار بیشتر اون هم تو چادر ندیده بودم میگفتم دختر خوشگل نیست و مثلا استیل خوبی نداره. چون خودم تمام عمرم وزش کردم و ظاهرم نه عالی ولی خوب هست روی ظاهر کمی حساس بودم، جواب اونا این بود که این چیزا اصل نیست مهم خانواده و رفتار دختر که اون هم خوبه تازه می گفتن هم از نظر چهره و هم از نظر فیزیکی از مورد قبلی بهتر ه ولی برای من که یک بار بیشتر ندیده بودم احساس میکردم نه اونی که من می خوام نیست یکی از دلایل بزرگی که نمی خواستم زیاد بررسی کنم این بود که اصلا قصد ازداوج نداشتم و هنوز قضیه را جدی نگرفته بودم. چند روزی گذشت حتی مشاوره قبل از ازدواج هم رفتم که با یه سری فرمولها گفت پیشنهاد می کنه که من نظر مثبت بدم خیلی فکر کردم حتی با اینکه آدم گناه کاری هستم یه شب از خدا خواستم منا راهنمایی کنه همون شب یه خوابی دیدم که واضح و روشن می گفت باهاش ازداوج کن. من دلم میگفت نه ولی همه چیز میگفت آره خانواده ،مادر ، مشاور ازدواج و از همه مهمتر خدا. شما بودید چه کار می کردید؟!
    " بله "
    با اکراه ، بیشتر به این خاطر که ایمان داشتم اگه به حرف مادرم گوش کنم ضرر نمی کنم و اینکه تا حالا اینقدر واضح خدا با هام حرف نزده بود و خودش تو قرآن گفته بود من بین زوجها محبت و عشق بنا میکنم و ... .
    خواستگاری رسمی –عقد محضری-جشن عقد و تمام
    احساس میکردم سوار قایق تاهل تو مه رودخونه زندگی رها شدم و معلم نیست روبروم چیه دریاچه زیبای خوشبختی؟ یا آبشار سهمگین مشکلات؟.
    "نه "
    هیچ دریاچه ای در کار نبود.
    هر چه قدر سعی کردم دوست داشته باشم نمیشد خودم رو امیدوار میکردم به روزهای آینده .نه نمی شد این دختره را دوست ندارشتم فقط و فقط به خاطر یه دلیل، اونقدر که می خواستم زیبا نبود و از نظر فیزیکی خیلی با ایده ال من فاصله داشت!. نمیدونم چرا بهم دروغ گفته بودن. شاید چون فکر میکردن اخلاق و رفتار خیلی خوبی که داشت کاستی هاش رو میپوشوند ولی اینها نظر من نبود بلکه برداشت زنانه خواهر و مادرم بود. با خودم میگفتم این چیزا که زندگی نمیشه اصل یه چیز دیگس و سعی میکردم به خودم تلقین کنم زندگیه خوبی میشه . ولی تا یه زوج خوشبخت رو تو پارک یا بازار میدیم فقط آه میکشیدم و حسرت می خوردم دوست داشتم مثل یه کابوس یه دفعه با پارچ اب سرد خواهرم از خواب بیدار بشم ولی همه چیز سخت واقع و تلخ بود. و متاسفانه تنها برای من نبود بلکه برای ما بود.
    بعد از اینکه از محضر اومدیم بیرون تا سه روز نرفتم خونشون و مرتب زیر لب به خودم میگفتم " ای احمق تو که خودتو میشناسی چرا تن به ازدواج دادی؟ " قصد خود ستایی ندارم ولی من دانشجوی کارشناسی و مربی یه رشته رزمی بودم ، مقام قهرمانی استان را داشتم و کاریکاتور تدریس میکردم و شعر هم میگفتم شدیداً هم به شعر علاقه داشتم. ولی وقتی از اون میپرسیدم تو زندگیش چه کارا کرده میگفت این چه سوالیه؟!! البته دانجشوی کارشناسی بود که بعدا انصراف داد این جور بگم که یک ماه بعد که دم در خونشون نشسته بودیم برگشت به من گفت " تو که منا دوست نداشتی چرا اومدی خواستگاری، و منا بدبخت کردی؟! " هیچ جوابی نداشتم که بدم فقط به آسمون نگاه کردم. من تو نرفتن خونه نامزد تو دوران عقد رکورد دار شدم اونقدر نمیرفتم که نگران می شدن البته (حالا دیگه ) خانومم به من خیلی ابراز احساسات می کرد و می گفت خیلی منا دوست داره و من که تا وان موقع اصلا دروغ نمی گفتم و آدم ساده ای بودم تبدیل به یه آدم دروغگو و دو رو شدم. خوب طبیعی بود که متوجه ساختگی بودن احساسات من می شد. ولی چه میشد کرد فقط باید از دست این حرفهای خاله زنکی و این چشم و هم چشمی ها و در کل این جهان سومی بودن فریاد زد فریاد!!. که اگه اینا نبودن ما به راحتی از هم جدا میشدیم و میرفتیم دنبال نیمه گم شده خودمون یا اصلا با هم ازدواج نمی کردیم مثلا تو اروپا تا سه ماه بالاجبار با همسر آیندت نگذرونی کشیش صیغه رو نمی خونه ولی تو مملکت ما هر کی با دوتا شاهد خیابونی هم که بره دم دفتر ازدواج می تونه ازداج کنه.البته نا گفته نماند نه اینکه من اصلا دوسش ندارم. چرا یه مقدار محبت جزیی هست ولی نه اونقدر که بشه روش پایه های زندگی رو بنا کرد.خلاصه من همینجور منتظر الطاف خداوندی و صحت وعده های مادر موندم.
    بعد سعی کردیم اشتباه را با اشتباه اصلاح کنیم و فکر کردیم عروسی چاره همه مشکلاته ولی عروسی هم دردی را دوا نکرد . تازه بعد از عروسی مشکلات مثل شعله های تو مسیر باد هی رشد کردن هی رشد کردن تا جایی که دیگه الان نمیشه نفس بکشی. حتی یه شب که تصمیم جدی گرفته بودم برای طلاق و از خدا خواستم دوباره راهنمائیم کنه شاید خواب قبلی یه اتفاق بوده ، باز هم یه خواب دیگه دیدم که صراحتاً من رو از این کار نهی میکرد. تو این گیرو دار خواهر شوهر و مادر شوهر بازی های خانواده من هم به مشکلاتمون دامن میزد و میزنه. ما دوتا مثل صید تو قفس از همه طرف اذیت میشیم نه می تونیم با هم ادامه بدیم نه میشه جدا بشیم بارها حرف طلاق پیش اومده ولی نمیتونم چون اون نمی خواد و میگه منو دوست داره و من هم دلم برای همسرم می سوزه اون گناهی نداره مشکل از من و عقایدمه (مادر و خدا و ...) حالا دیگه نماز نمی خونم و رابطم با خدا بی رنگ شده حسم دقیقا شبیه حس کسیه که گول تبلیغات آنچنانی یه جنس نامرغوب رو خورده، دیگه اصلا خونه مادرم نمی رم خیلی وحشت آور شده زندگی اون روی سگش بالا اومده.با این که به خاطر شرایط کاریم خیلی به اون لیسانس کوفتی احتیاج دارم ولی می خوام از دانشگاه انصراف بدم. چون دیگه نمی تونم درس بخونم من امیدم فقط به کارمه تا بتونم اونجا یه نفس راحت بکشم واسه همین هم تا دیر وقت میمونم سر کار و وقتی کارم تموم میشه میرم سراغ شعر. دلم برای دوران مجردیم تنگ شده خیلی. همسرم اخلاقش خیلی خوبه معتقده، مهربونه خیلی تو داره و ...با این همه مشکلاتی که ما داشتیم تا حالا یه بار هم به خانوادش چیزی نگفته اون میگه منا خیلی دوست داره ولی من فقط دلم براش می سوزه و هرچی سعی میکنم دوسش داشته باشم نمیشه اصلا با هم مسافرت نمی ریم حتی با هم پیاده هم قدم نمی زنیم زندگیمون از قطب جنوب هم سرد تره و فقط به خاطر حرف دیگران داریم هم دیگه رو تحمل میکنیم هر دوتامون ریزش مو پیدا کردیم و زیر چشامون گود شده دیگه باشگاه نمی رم و گه گاهی هم سیگار می کشم.ما مجبوریم ادامه بدیم.از مادرم که همیشه به من دلگرمی میداد دیگه خبری نیست و حتی خدا. اونقدر التماسش کردم که فکر میکنم به صدای من عادت کرده .
    من بر باد رفته ام از خودم گذشتم دیگه به زندگی امیدوار نیستم فقط می خوام همسرم را خوشبخت کنم چون اون پاک و معصومه و لایق بهترین هاست لایق این که همه به زندگیش حسرت بخورن ولی الان دیگه از من چیزی جز تفاله "من" نمونده و من با تفاله های خودم نمی تونم خوشبختش کنم فقط دلم براش میسوزه و کارم شده نفرین خودم و ... نمیدونم چی باعث شد به این روز برسم و من که همیشه دیگران را راهنمایی میکردم و سنگ صبور همه بودم . چی شد که مجبور به نوشتن این مطالب شدم. مقصر واقعا کیه؟ باور کنید تو لحظه تصمیم گیری همه چیز مصرانه موافق این ازدواج بود غیر از خودم.
    یعنی چی ؟ یعنی من از همه بیشتر میدونستم ؟! یا دریافتهام اشتباه بوده ! و یا چیزی که باعث این سیاهی شده اولین اشتباه مادرم و خدا بوده؟ چی منجر به بدبختی من و این دختر معصوم شده؟ کو مادر ؟ کو خدا ؟ چی شد اون همه توجهات و الهامات . حیوانات هم اینقدر سخت بچه هاشون رو از خودشون دور نمی کنن! و برام سخته آخر این زندگی رو حدث بزنم . و فقط از تو هم وطن می خوام که منو راهنمایی کنی؟ شما اگه جایه من بودی چه کار میکردی؟[/size][/size]

  2. کاربر روبرو از پست مفید a.samimi تشکرکرده است .

    a.samimi (چهارشنبه 30 آذر 90)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 31
    آخرين نوشته: یکشنبه 18 مهر 95, 22:29
  2. منو زن داداشام دوستیم دوست دوست
    توسط ارشیدا در انجمن اختلاف و دعوا با خانواده همسر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: شنبه 11 آذر 91, 11:00
  3. دوست داشتن دختری که با پسر دیگری است و می گوید مرا دوست دارد
    توسط mehdi1369 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: شنبه 28 آبان 90, 11:29
  4. من دوست پسر دوست صمیمیم رو دوست دارم
    توسط MisS AviatoR در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: شنبه 28 اسفند 89, 12:00

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:31 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.