دوستای خوبم باز هم سلام.
این چند روزه که عضو اینجا شدم واقعا حس خوبی دارم. حس اینکه کسایی دورم هستن که میتونم بی نگرانی درد دلم رو براشون بگم و هر کدوم با یک نگاه کمکم کنن.
اول اصل مطلب رو براتون میگم بعد هم مسائل جانبی رو که کمک میکنه بهتر من و همسرم رو بشناسین و شرایط رو بسنجین.
چند بار متوجه شدم همسرم توی مسنجرش آی دی های ناجوری داره و گاهی هم چت های غیر اخلاقی باهاشون داره. البته دفعات انجامش ماهی یکی دو بار بود ولی به هر حال به شدت منو ناراحت میکرد. یه بار سر این موضوع دعوامون شد. البته بعدش ابراز پشیمونی کرد و گفت که خودم هم از این کار خیلی ناراحتم و از خودم بدم میاد که این طور میکنم و توبه کردم که دیگه تکرار نکنم. بعد از این بحث تا مدتی ماه رمضون بود و میدیدم که ظاهرا خودداری کرده. اما بعد از مدتی دوباره هرازگاهی متوجه شدم که داره این کا رو میکنه و این چت ها به صورت کوتاه کوتاه گاهی تکرار میشه. خیلی دلم شکست و احساس واقعا بدی داشتم. تا اینکه موفق به پیدا کردن یک مشاور شدم و رفتم پیشش. آقای مشاور بهم می گفت تو داری سخت میگیری. سعی کن حساسیتت رو از بین ببری این کار اون برای مرد یه تفریح پیش پا افتاده ای بیشتر نیست و آسیبی به هیچ جای زندگیت نمی رسونه و تو فقط سعی کن که روی کیفیت روابط جنسی تون کار کنی.
با اینکه قبول این حرف برام سخت بود اما سعی خودم رو کردم.
تا اینکه حدود 1 ماه بعد متوجه شدم با دختری چت کرده و از روی گفتگو ها متوجه شدم که صبح اون روز اونو دیده و با هم تماس تلفنی هم دارن. هنوز هم از یادآوری اون گفتگو اشکم در میاد. خیلی ناراحت شدم. وقتی میدیدم شوهرم چطور خودشو برای اون لوس و سبک کرده و چطور به اون ابراز علاقه کرده حالم داشت به هم میخورد. خودش خواب بود ولی من دیگه طاقت نداشتم و بیدارش کردم. گفتم صبح با کی بودی؟ چه کار داری میکنی؟ شروع کرد چرت و پرت گویی... مکالمه اش رو بهش نشون دادم (من همه این چیزا رو از آی پدی که مشترک هر دومون بود متوجه شدم. یه وقتایی یادش میرفت مسنجر رو ببنده) دیگه حرفی نداشت من هم نداشتم. اصلا نمی دونستم باید الان چکار کنم. جمع کنم نصف شبی از خونه برم؟ اصلا چرا؟ مگه من چه بدی کرده بودم؟ یعنی من دارم با یه مرد عوضی زندگی میکنم؟
و اون شروع کرد. میگفت :" ببین این اصلا اونطور که فکر می کنی نیست. این خانوم همکارممون تو.یه ساختمون دیگه اس. صبح تو شرکت دیده بودمش (باور نکردم). بعد شروع کرد که بزار باهات روراست باشم این یه مرضخ که من دارم. دلم میخواد آدما رو یرکار بزارم. میخوام ببینم چقدر نفوذ دارم و آدما چقدر زود وامیدن..بعد هم که بخواد ادامه پیدا کنه خودم جمعش میکنم.
من آدمی نیستم که بخوام با کسی پیش برم. این فقط یه بازیه همین.
حالم داشت بهم می خورد. گفتم دو خالت بیشتر نداره. یا آخرش چشم باز میکنی می بینی گند زدی به خودت و زندگیت (مگه همه از اول می خوان خیانت کنن و یا روابط نامشروع داشته باشن؟) یا به زندگی یکی دیگه. تازه اگه هم دختره با شخصیت باشه که آبروت رفته. مرد زن دار هنوز ...
وای هنوز هم که تو ذهنم مرور می کنم حالم بد میشه. این واقعا بدترین اتفاقی بود که تو کل زندگیم برام اتفاق افتاده.
تا فرداش باهاش حرف نزدم. یعنی حرفی نداشتم. هیچ راهی نداشتم. موندن یعنی عذاب بود و بی اعتمادی. هر چی فکر می کردم راهی نداشتم. فرداش اومد سراغم که بیا یه فرصت دیگه بهم بده. من بهت تعهد کتبی میدم. گرچه الان یه چیز فرق کرده بود و اینکه اون دیگه می دونست که من حواسم بهش هست و اگه کاری هم کنه بیشتر حواسش رو میده و این یعنی من اختمالا دیگه نمی فهمم داره چه کار میکنه. میگفت تعهد میدم تا خودم یادم نره.
اما من هیچ امیدی نداشتم.
اما آخر قبول کردم. چه کار میشد کنم؟ با خودم گفتم این آخریشه. خدا خودش کمکم میکنه. اگه یه خطای کوچیک هم ببینم رهاش میکنم. و گفتم به شرطی که هر نوع مشاوره ای که من بگم بیای. گفت من خوم هم میخوام برم اصلا. میخوام از این مرضم رها شم.
و حالا حدود یک ماه گذشته. مشاوری پیدا کردم و اون ارجاعمون داد به یه مشاور امور جنسی تا سلامت جنسی همسرم رو بررسی کنه. و گفت بعد از این تازه می تونسم وارد بحث شیم! که البته مشاور دوم هنوز وقتمون نرسیده!
ولی حس بی اعتمادی لحظه ای رهام نمیکنه. هر حرکتش برام شک برانگیزه. احساس میکنم هنوز با اون دختر ارتباط داره. من از کجا بفهمم آخه؟ خیلی دارم صبوری می کنم اصلا نمی دونم آخر این مسیر چی میشه. آیا روزی من می تونم به آرامش برسم. همش نگران همش شکاک. خودم از این حالتم خسته شدم. من اصلا چنین آدمی نبودم که بخوام فضولی کنم. ولی الان ...
کمکم کنید من باید چکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)