سلام اول باید ازهمه کسانی که نوشته ام رامیخوانندوراهنمایی میکنندتشکرکنم.برای اینکه مشکلم رابگم اول بایدخلاصه ای اززندگیم رابرای شماتعریف کنم.
من در4 سالگی یتیم شدم پدرم فوت ومادرم ازدواج کرد.ومن نزداقوام پدری بزرگ شدم باهمه مشکلاتی که میتوان برای یک دختربچه بااین شرایط تصورکرد.درتمام طول تحصیل شاگردممتازوموفقی بودم رتبه خوب درکنکورورشته تحصیلی بالا .همزمان باتحصیل دردانشگاه کارهم میکردم وهزینه تحصیل خودرامیپرداختم .حالاهم شغل خوب ودرآمدنسبتا بالایی دارم.کلاازنظراجتماعی شخص موفقی محسوب میشوم.علیرغم اینکه در13 سال زندگی مشترک هیچ پیشرفتی نکردم.در23 سالگی برای فراراز دربه دری و بودن درمنزل اقوام مختلف بامردی که 11 سال ازمن بزرگتربودوسابقه یک ازدواج ناموفق که حاصل آن یک پسر6 ساله بودازدواج کردم .ضمنا تحصیلات همسرم خیلی ازمن پایینتربود.درواقع کاملامشخص بودکه مازوج مناسبی نیستیم وهمه مراازاین ازدواج منع میکردندومن صرفابرای داشتن خانه مستقل وزندگی آرام تن به این ازدواج دادم.بااین حال باعلاقه زندگی ام راشروع کردم .ضمنا من شخص عاطفی هستم واصلادربندمادیات نیستم .چندماه بعدازادواج همسرم شغلش راازدست دادودرتمام این سالهاخرج زندگی بامن بوده است.
من زود بچه دارشدم والبته ناخواسته .چون همسرم هیچ علاقه ای به زندگی نشان نمیداد .هیچ احساسی به من نداشت بی احترامی میکرد وهرروز تهدید میکردکه مراترک میکند و خیالش راحت بود که من کسی راندارم که ازمن حمایت کند.من این سالها رافقط به خاطردخترم تحمل کردم چون نمیخواستم مثل خودم بدون پدریامادربزرگ شود.
من اهل مطالعه هستم وکتابخانه بزرگی دارم که سالها برای تهیه آن زحمت کشیدم یکی ازتهدیدهای اوآتش زدن کتابهایم است .ازنظرفکری وعقیدتی هم خیلی اختلاف داریم ومن اجازه ندارم درخانه هیچ بحث اجتماعی سیاسی و... داشته باشم علیرغم اینکه کلاعلاقمندبه مباحث روز جامعه هستم.اجازه ادامه تحصیل شرکت درکلاس های آموزشی وخلاصه هر پیشرفت دیگری راندارم .ضمن اینکه اومشکل جنسی داردوالان 3 سال است که ناتوانی کامل دارد.من دراین سالهاکاملا تغییرشخصیت داده ام وبه جای یک دخترموفق که الگوی دیگران محسوب میشد یک زن ترسوهستم که ازتنهابودن دراجتماع میترسم .این زندگی 13 ساله آسیبهای روحی خیلی بدی به من واردکرده است وهیچ اعتمادبه نفسی ندارم .الان دخترم 12 ساله است .میدانم به آخراین زندگی رسیده ام ولی هنوز به خاطردخترم مرددهستم میترسم طلاق من خودخواهی باشد .آیارهاکردن خودم ازاین زندگی ظلم به دخترم است؟
رابطه دخترم باپدرش یک رابطه کاملاعادی است .چون شوهرم بلدنیست به کسی محبت کند اوتاحالاحتی یکباردخترم رانبوسیده است.
ضمنا دلم برای شوهرم هم میسوزد چون بعداز2 طلاق واخلاق بدی که داردکاملا تنهامیماند.
ازطرفی من نیزباادامه این زندگی کاملامسخ میشوم .بااینکه الان هم همینطورهستم.لطفامراراهنما ی کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)