با سلام من دختری 22 ساله 4 سال با پسری دوست بودم.که از همان اوایل بحث ازدواج بود.او پس آخر است و هنوز خواهر بزرگترش ازدواج نکرده اند.من هم فرزند اول خانواده یک خواهر کوچکتر دارم.از همان اوایل خانواده ام موضوع را فهمیدند و بسیار برخورد کردند.در ضمن خانواده ما بسیار سرد میباشد.یعنی پدر و مادر من جوری هستند که انگار به زور ازدواج کرده باشند.البته مادرم همیشه تلاش میکند پدرم به او توجه کند اما بی فایده پدرم فقط به رابطه دوستانش توجه دارد و بس و احساس پدر بودن را درک نمی کند.خلاصه من تاحالا اینقدر اقدام به خودکشی داشته ام که حسابش از دستم در رفته.نه اینکه مشکل با خانواده ام از دوستی من شروع شده باشد نه همیشه بوده.من آدمی نیستم که براحتی با کسی دوست شوم و همیشه از این روابط بیزار بودم اما الان خودم 4 ساله در گیرش هستم.
دلایل:
1دوست صمیمی من که تنها همصحبت من بود به خواطر دوستی با پسر منو تنها گذاشت
2خانوادم همیشه از دوستان من خورده گرفتند و چند با به خواطر آنها دوستیم پایان گرفت.(منم دیر دوست پیدا میکنم)
3.همه حرف هایی که با مادرم به صورت راز میزنم بدون حذف واو با تغییر لهن شدید به پدرم گفته میشه
4.مادرم همیشه پشت پدرم بد گویی کرده جلو ی او سعی در بدست آوردن دل او دارد.و او همیشه به ما میگفت که پدرم از ما متنفر است.
5.تنهایی و نداشتن حامی و پشتیبان
اینا دلایل دوستیم با دوست پسرم شد خانواده من ادعای مذهبی بودن دارند...
مادرم دائم به فکر قران خواندن و تفسیر و دعا و نماز است و هیچ وقت برای ما وقت ندارد.مادر و پدرم احساس میکنند از بهترین سطح طبقه جامعه هستند و همه را از بالا میبینند.وضع مالی ما خوب است اما زندگی ما نشانگر این موضوع نیست.همیشه پیش دوستانم سر افکنده بوده ام.
بعد از دانشگاه رفتنم همیشه تحدید شدم که خرج تحصیلم را نمی دهند.
جلوی چشم خودم چند بار آرزو کردند من بمیرم و من همیشه نسبت به آنها با احترام رفتار کردم خواهر کوچکترم به آنها بی محلی میکند و گاه به انها فحش میدهد اما آنها اورا دوست دارند.(بیشتر از من)
بعد که موضوع دوستی من پیش آمد گفتند به هیچ عنوان اجازه ازدواج به ما را نمی دهند فقط به خواطر اینکه دوست بودیم.من و دوست پسرم از همان ابتدا با هم صیغه محرمیت خواندیم که روابطمان آلوده به گناه نباشد.
تا اینکه هفته پیش عموی من ما را بیرون خونه دیده بود که دست در دست هم داشتیم
به پدرم گفته و بدبختی من دوباره شروع شد.
مادر و پدرم گفتند آبرویشان برایشان از من مهمتر است و به خانواده پسر بگویم بیایند و مرا ببرند و دیگر قطع رابطه کنیم
اما خانواده پسر چون او هنوز دانشجو است و خانواده او هم از بخت بد من الان در شرایط مالی بدی هستند جلو نیامدند.
من به مادرم قول دادم با او دیگر هیچ رابطه ای نداشته باشم تا آبروی آنها حفظ شود! من چون هیچ پشت و پناهی ندارم رابطه را فقط با اس ام اس ادامه دادم.در این مدت بسیار تنها شدم چند بار به فکر خود کشی افتادم .آنها ماهیانه من را قطع کردند و هیچ تضمینی برای ادامه تحصیل ندادند.من هم 6 ماه است برای کارشناسی ارشد آماده میشدم الان 2 ماه مانده و من فرصت هایم را از دست میدهم.چون وقتی نمی دانم حتی شهریه ترم بعدم پرداخت میشود یا نه درس خواندن سخت است.دوست پسرم گفته هر چه پول بخواهم او به می دهد با تاکسی پدرش کار میکند هم درس میخواند تا چیزی کم نداشته باشم.
اما در حال مردن هستم واقعا آرزوی مرگ میکنم .حد اقل تا 6 ماه دیگر او هیچ اقدامی نمی تواند بکند .از آنطرف مادرم از من قول گرفته همه خواستگارانم راببینم و در موردشان فکر کنم.من هم قول دادم.اما من از هیچ کس خوشم نمی آید.اینقدر که دوست پسرم برایم کم نگذاشته است پدر و مادرم کاری برایم نکردند و توی این مدت عوض اینکه دورم را شلوغ کنند تنهایم گذاشته اند .نمی دانم چکار کنم اگر خواستگاری بیاید باید قید خانواده ام رابزنم.آنها حتی نمی خواهند او را بشناسند میگویند او هیچ حسنی ندارد. و من باید با کسی ازدواج کنم که حتما از راه خواستگاری وارد شود.تورو خدا راهنمایی ام کنید.به گذشته که نگاه میکنم چیز خوبی از خانواده ام نیس اما نمی خواهم طردم کنند. ببخشید طولانی شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)