نمی دونم از کجا شروع کنم .کم و بیش همه با زندگی من آشنان .من تقریبا 6 ماهه که رسما طلاق گرفتم .البته قبل از اون ده سالی تنها زندگی می کردم .کلا من و شوهرم 3 سال با هم بودیم و بعدش اون مدام یا زندان ود و یا فراری و یا توی شهرها و کشورهای مختلف دنبال کلاهبرداری و پول جمع کردن .به هر حال من الان موندم با پسرم که همه زندگیمه..
مشکلم از اینجا شروع شده که هنوز مهر طلاقم خشک نشده خواستگار برام اومده ..البته این آقا رو من 2 ساله که می شناسم .من توی یه نمایشگاه بین لمللی بعنوان مترجم رفتم و ایشون هم از ایران اومده بودن برای بازدید و اونجا ما با هم آشنا شدیم ..ایشون صاحب سه تا کارخونه خیلی بزرگ و معتبر محصولات غذایی توی ایران هستن و تقریبا همه ایران ایشون رو میشناسن ..آدم سرشناس و بسیار با نفوذی هست و از لحاظ مالی بسیار بسیار توانا که ایکاش نبود چون من از این پول دیگه واقعا تنفر دارم!
اون زمان من داشتم از ارشدم فارق التحصیل می شدم و ایشون دنبال زدن یه شعبه از محصولاتش توی این کشور بود و از من خواست کمکش کنم دفترش رو اینجا راه اندازی کنه ..همین مساله باعث شد ما چند ماهی ارتباط نزدیک داشته باشیم .البته شوهرم و خانواده خودم کاملا در جریان این ارتباط بودن و چیز خصوصی بین ما نبود.حتی روابط ما خانوادگی بود ..توی این مدت دوستی ما با هم خیلی نزدیک شد و واقعا ایشون یه دوست خیلی خوب برای من بود و من همیشه به چشم یه دوست کاملا توانا و مورد اعتماد بهش نگاه می کردم .حتی شوهرمم همین حسو داشت..اینم بگم که ایشون آدم فوق العاده مذهبی هست و توی یکی از شهرهای بزرگ ایران رییس شورای شهر هست ..بنابراین آدم خیلی با نفوذی هست .یه بار شوهر منو باز توی ایران گرفته بودن و کاری از کسی بر نمی اومد .عید بود و من خیلی اینجا تنها بودم .به این اقا زنگ زدم و ازش خواستم برای آزادی شوهرم کمکی بکنه .اونجا بود که در مورد زندگی من و شرایط من بیشتر کنجکاو شد و بعد از تحقیق بهم زنگ زد و با صراحت عجیبی گفت که بهتره از این آقا راهمو جدا کنم و شوهرم توی ایران مشکلات زیادی داره ..برام صراحتش عجیب بود.بعد از اون بارها این آقا به من و پسرم و خانودم کمک کرد و همه اقوام من می شناسنش .برای کار مخصوصا برای کسانی که توی ایران از اطرافیان من دنبال کار بودن خیلی زحمت کشید .تقریبا دیگه از نزدیک زندگی منو می دونست و براش عجیب بود که چرا مصر هستم توی این زندگی باشم ..برای طلاق هم خیلی از لحاظ فکری و روحی بهم کمک کرد و کمک های اون باعث شد همه کارها خیلی سریع پیش رفت .توی این دو سالی که با این آقا آشنا هستم روابط ما خیلی رسمی بود مخصوصا اینکه ایشان مذهبی هستن و از من هم 14 سال بزرگ تر ن..همون زمان هم کاملا احساس می کردم ایشون بهم توجه خاصی دارن .ما زنها این چیزها رو خیلی خوب درک می کنیم و من اینو همیشه احساس می کردم ولی همیشه سعی می کردم طوری عکس العمل نشون بدم که من خنگم و چیزی متوجه نمی شم ! در صورتیکه همه چیز خیلی روشن بود ...از وقتی جدا شدم این آقا به شدت مواظب منه ..مدام نگران منه که چکار می کنم و چی کم دارم ! روزی 6 بار اقلا زنگی می زنه و هر ماه میاد اینجا به بهانه کار در صورتیکه من کاملا متوجه میشم کار خاصی نداره و فقط بخاطر دیدن من میاد اینجا ..سه ماه بعد از طلاقم یه روز توی ماشین من به صراحت عنوان کرد که از همون روز اول نمایشگاه منو دوست داشته و منو از امام رضا خواسته بوده!! عنوان کرد که می خواد باهام ازدواج رسمی کنه و هر شرایطی من بذارم می پذیره ..اون زمان رسمی جواب منفی دادم و گفتم که شرایط ورود به یه رابطه رو اصلا ندارم .اون گفت مهم نیست و اونقدر صبر می کنه تا من آماده بشم .از اون زمان مرتب دنبال من و کارهامه ..مدام با خانواده ام در تماسه!! به برادرهام مدام میگه که نگران من نباشن!! ..بی دلیل مدام برام پول واریز میکنه !! پولهایی که اصلا نیازی بهشون ندارم ..بارها سر این مساله باهاش بحثم شده و اون میگه من اینطوری راحت ترم !خرجش نکن نیاز نداری.....اگه باهاش کات کنم از طریق مادرم و برادرام و دوستام و زنداداشام مدام پیگیر کارهای منه ..حس می کنم عین سایه دنبالمه ..دیگه کسی نمونده به حال دل این آقا خبر دار نشه ! اینقدر هم ناشیه که عالم و آدم می دونن عاشق منه و اصلا هم انکار نمی کنه! جالبه که هر کسی هم که باهاش برخورد داره می بیندش و می شناسدش و حتی همشهری های خودش همه به من میگن تو داری با دست خودت به خوشبختیت لگد می زنی !! دیگه از این حرف خسته شدم .من از ایشون بدم نمیاد برعکس احترام فوق العاده ای هم براش قایلم اما واقعا نمی تونم به دید ارتباطی و ازدواجی بهش نگاه کنم و بدبختی من اینه که اینقدرم ایشون محترم هستن و لطف دارن که روی عکس العمل تند رو هم برام نمی ذارن .اصلا خودمم اینکاره نیستم !ولی بارها گفتم که قصد ازدواج ندارم..
از طرفی اون آقایی رو که اینقدر عاشقش بودم و دوستش دارم از وقتی جدا شدم بیشتر به سمتم میاد ..از اینکه آزاد شدم خیلی خوشحالیم و با تمام وجود به هم داریم عشق میدیم البته دیگه ارتباطمون خیلی خیلی کم شده و تقریبا صفره .شایدماهی یه بارم همو نمی ینیم اما یه لحظه هم از هم غافل نیستیم.البته می دونین که اون متاهله و کم و بیش همسرش هم در جریان این ارتباط هست البته خودشو به بی خیالی زده ولی مطمینم که می دونه شوهرش کسی دیگه رو دوست داره دیگه توی منطق خودم دیوونه شدم .این آقا مدام میگه صبور باشم و تحمل کنم تا پسرش بزرگ شه و بره آمریکا برای ادامه تحصیل و بعد با هم رسمی باشیم .البته خیلی روشنه که اینا بهانه هست و ایشون دوست نداره خانواده شو از دست بده .اما از منم نمی تونه بگذره .همینطور که من نمی تونم ازش بگذرم .واقعا قلبم بهش گره خورده و همین حس باعث شده اصلا نتونم به هیچ کس دیگه ای فکر کنم ..دور خودم یه دیوار کشیدم که کسی جز اون نمی تونه بهش نزدیک بشه .این حسو سالها هست که دارم..
بین منطق و عقلم اسیر شدم ..بین آقایی متاهل که دیوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطر بودن باهاش همه کاری انجام بدم و آقایی با اینهمه نفوذ و اعتبار و پر از اشتیاق و علاقه و مجرد ..
خودم می دونم ارتباطم با این مرد متاهل درست نیست ولی متاسفانه برای این حرف خیلی دیر شده و هر دوی ما با هم گره خوردیم و از طرفی هم مدام به خودم میگم اگه می خواستم بدون عشق زندگی کنم که با شوهر خودم ادامه می دادم! نگین که ارتباط ها رو قطع کن چون متاسفانه هیچکدوم ذره ای کوتاه نمیان .مخصوصا آقایی که مجردن .جالبه که براشون دلیل طلاقم رو هم توضیح دادم و به صراحت هم بهشون گفتم که توی همچین ارتباطی بودم و ایشون چون از زندگی و شخص من کاملا شناخت دارن عقیده دارن که اینا اصلا مهم نیست و آینده هست که مهمه .و همچنان به رفتار عاشقانه و خرج کردناش ادامه میده و اونقدر به پسرم محبت کرده که پسرم بهش شدیدا وابسته شده و واقعا دوستش داره و با هم خوشن.حتی بارها شده که خودش رفته مدرسه پسرم که اونو بینه بدون اینکه من بدونم و از این مساله بارها عصبانی شدم و با هم بحثمون شده اما اون میگه من اصلا به تو کاری ندارم!! من فربد رو دوست دارم و این ربطی به تو نداره! پسرم خودش بهم می گفت من دوست دارم شما با هم ازدواج کنین!این رفتارها منو گیج کرده ..
یکی به من بگه من کجای این دنیام!! می خوام واقعیاتو بدونم .دیگه نمی خوام اشتباه کنم ..دیگه اصلا نمی خوام ازدواج کنم..چرا بازم همه دارن منو به سمتی سوق میدن که فکر کنم اشتباه می کنم ! اینقدر همه بام بحث می کنن خسته شدم .
خیلی طولانی شد ببخشید
علاقه مندی ها (Bookmarks)