سلام.من26 ساله و همسرم21 ساله است.
تاپیک قبلی
حدود1 سال است که ازدواج کرده ایم.ما ازدواج ما از طرف خانواده ی من اجباری بود.من از همان ابتدای خواستگاری هم خیلی تصمیم قاطعی برای ازدواج نداشتم چون از نظر روحی فوق العاده به هم ریخته و سر در گم بودم(بدلیل شکست عشقی ای که خورده بودم)اماخانواده م بسیار مصر به این ازدواج بودن.ما به مدت3 ماه نامزد بودیم(عقد نه)در طول این مدت به این امید که شاید خوشیختیه من در گروی این وصلت باشه تا حدودی پذیرفتم به این امید که این خانم نظر من رو به خودش جلب کنه و بتونه دل من رو به دست بیاره و من نیز به ایشون علاقه مند بشم.(این خانم از بستگان دور ما هستن که من در مجموع2 بار دیده بودمشون و پدر مادرم ایشون رو بدون توجه به خواست من و فقط یرای بیرون آمدن از آن حال و هوا در نظر گرفته بودن)در دوران نامزدی با وجود اینکه ازهم دور بودیم اما 1 بار هم نه دلتنگش شدم نه بهش علاقه مند شدم.تو یکی دو باری که مجبورن به منزلشون میرفتم کاملا متوجه ی رفتارهای بد اشون شدم مثل چک کردن گوشی من,یا اگه برام پیام میومد جوری به هم نزدیک میشد که بتونه صفحه گوشیه من رو ببینه(ایشون و تقریبا نصف فامیل از رابطه ی عشقیه من با کسی که میخواستم مطلع بودن چون من و اون دختر2 سال با هم بودیم و من به خواستگاریشون هم رفتم و شیرینی هم خوریم اما نه نامزد شدیو نه عقد و نه هیچ چیز دیگه)وقتی هم که از هم دور بودیم دائما میزنگید که کجا بودی با کی هستی و.....حتی اگه میگفتم خونه برادرم بودم میزنگید از برادرم میپرسید که من اونجا بودم یا نه و کی از اونجا خارج شدم.با این اوصاف من مخالفته خودم رو با این ازدواج اعلام کردم و با اعتراض شدید خانوادم مواجه شدم.اونها گفتن ما آبرو داریم و اون از سر دوست داشتن همچین کاری میکنه و...
هر چی گفتم این نمیتونه زن ایده آل من باشه چون وقتی به خاطر رفتارش بهش اعتراض میکردم اشتباهاتشو نمیپذیرفت,خود بین و مغرور بود و مسئولیته کاراشو قبول نمیکرد.گفتم پدر من,مادر من مگه غیر از اینه که دوران نامزدی دوران اعتماد سازی هست وقتی نتونسته جایی تو قلب من باز کنه و بدتر از اون با رفتاراش من حس بدی نسبت بهش دارم نتونستم حقمو بگیرم و این امید رو به هم دادن که وقتی عقد کنه و تورو رسما و قانونا برای خودش بدونه بهتر میشه و مهرش میفته تو دلت.ما عقد کردیم و تو دوران عقد وضعمون بدتر شد .اون ادعا میکرد منو دوست داره اما من ابدا همچین برداشتی از رفتاراش نکردم.تو مدت عقد هر کاری میتونستم کردم به هرکی میتونستم رو انداختم که پدر مادرم حرف منو نمیفهمن به خاطر آبروی خودشون دارن منو به روز سیاه مینشونن حتی اشک ریختم و خواهش کردم گفتم این زن نمیتونه زن خوبی برای من باشه گفتم من در کنارش احساس خوشبختی نمیکنم حتی تا جایی که تو دوران عقد باهاش هیچگونه نزدیکی ای نکردم بخاط اینکه تصمیمم واسه جدایی جدی بود بخودشم گفتم ولی این خانم با بی شرمی تمام به مادرم گفته بود پسرت موقع خواب از من دور میشه و بهم دست نمیزنه(تو عقد)اما همه علیه من بودن که ما تو خانواده هامون طلاق نداشتیمو,مادرش قلبش درد گرفت و پدرم حالش بد شد و گفتن با این کارت میخوای ما دیگه سرمونو تو فامیل بلند نکنیمو.........مجبورم کردن عروسی کنیم که ای کاش میمردمو هیچ وقت زیر بار حرف زور نمیرفتم بدترین روز زندگیم همون روز عروسیم بود.زنم با وجود اینکه میگه زندگیشو دوست داره و به من علاقه داره اما خونه رو برام مثله زندان کرده.کجا بودی ؟با کی بودی؟چرا با فلانی حرف زدی؟چرا گوشیت اشغال بود؟کاش فقط همینا بود اونوقت ازخونه نمیرفتم بیرون تا مشکلی پیش نمیومد
باید تحت هر شرایطی حرف حرف ایشون باشه مثلا که کجا بریم یا اگه عروسی دعوت بشیم میگه اگه فلان کارو نکنی عروسی نمیام.کارت عایر بانکم که حقوقم رو ازطرف شرکت بهش واریز میشه دست ایشونه,ولخرج,مغرور,دوست داره واسه همه ریاست کنه و منم منم زیاد داره از هیچ کاری ابایی نداره و با هیچ کس هم رو در وایسی نداره حتی با پدر من.خود سر و شکاکه.قدر نشناس و بهانه گیر ............دچار افسردگی شدم و تا حالا چند بار دکتر قلب رفتم در هفته تقریبا 3 یا 4 بار خوندماغ میشم از3 وعده ی غذایی1 وعده به زور میخورم.اینا همه ر و گفتم تا ازتون راهنمایی بخوام چه جوری میتونم خانواده ام رو واسه طلاق قانع کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)