با سلام
دختری 28 ساله هستم که شاغل بوده و در سمت خوب شغلی مشغول می باشم. همسرم تک فرزند بوده و من تا آخر عمر مجبورم نزدیک مادر شوهرم زندگی کنم. از دخالتها و حساسیتهای بی اندازه ی مادر شوهرم خسته و کلافه ام. چون همسرم در نوزادی پدر خود را از دست داده است، ترس، نگرانی و کنجکاویهای مادرش از کودکی تاکنون زبانزد فامیل بوده است بطوریکه مادرشوهرم با جزئیات در مورد نوع خوراک، لباس، رفتار، کار، ... نظر خود را ابراز می نماید.بعد از سه سال زندگی، شوهرم فکر می کند اگر هنگامیکه وارد خانه می شود اول درب خانه مادرش را باز نکند و به او سر نزند ظلم بزرگی کرده است. به طوریکه اگر 10 بار در روز به بیرون از خانه رفت و امد کنیم هر بار باید برویم پایین و بگوییم کجا می رویم در طی مسیر هم به تلفنهای مکرر او پاسخ گوییم و بعد از برگشت هم حتما اول برویم پایین سلام کنیم بعد به خانه خودمان برویم. آرزو به دلم مانده است که وقتی صدای درب پارکینگ می آید شوهرم به خانه خودش بیاید و بعد به مادرش سر بزند. تقریباً از همه روشها استفاده کرده ام. با شوهرم هیچ مشکل اخلاقی دیگری به جز مادرش ندارم. بارها به خاطر همین حتی کتک هم خورده ام.ولی اینجا اولین جاییست که دارم تعریف می کنم. توروخدا کمکم کنید.من زندگیمو دوست دارم ولی با دیدن مادرشوهرم تمام انرژیهای مثبتم تخلیه می شود