من 29 سالمه و خانمم 27 ساله الان يكساله كه عروسي كرديم و سه ماهه كه از هم جدا زندگي ميكنيم.تو زتدگيمون سر موارد خيلي الكي دعوامون ميشد اما لحظه هاي خوش هم كم نداشتيم. اكثر مواقع خوشي هامون با بحث و ناراحتي آميخته ميشد چيزي نميگذشت دوباره خوب ميشديم و خوش ميگذرونديم. تا اينكه سه ماه پيش بر اثر يك دعوا كه باهم افتاديم و از صدامون خانواده خانمم متوجه شدند و دخالت كردند و پدرش با من دعوا افتاد و ما را از هم جدا كرد. ما در خانه پدرخانمم زندگي ميكرديم و آنها در طبقه بالاي ما بودند براي همين صداي دعوامونو شنيديند. البته من از خودم خونه دارم اما چون خود خانواده همسرم پيشنهاد دادند رفتيم خانه آنها و من خانه ام را اجاره دادم. بله نگيد اشتباه كردم كه ميدونم چه اشتباه بزرگي بود. بعد از اين اتفاق مدت 15 روز خانواده همسرم ما رو بيخبر گذاشتند و تلفنهاي من و خانوادم رو جواب نميدادند. بالاخره تونستيم يه قرار بذاريم باهاشون صحبت كرديم و مسائل مون حل شد. قرار شد من يه خونه بگيرم بريم اونجازندگي كنيم. بعد از اين قرار با همسرم تلفني ارتباط داشتم تا اينكه بعد از دو روز ديدمش با هم رفتيم بيرون يه كادوي گرانقيمت بهش دادم اما همسرم خيلي عصباني از خانوادم بود و بد دهني ميكرد عصبانيتش از اين بود كه چرا به پدرش گفتند كه سيگار ميكشه. منم سعي كردم آرومش كنم و موفق شدم بحث رو عوض كنم ولي اون اينبار موضوغ ديگه اي رو شروع كرد. گفت تو بايد ميلياردر بشي و گير داد اين حرفهاش رو ديگه نتونستم تحمل كنم و عصباني شدم و دوباره دعوا افتاديم. بعد تونستم با منت كشي برسونمش خونشون تا برسيم دوباره آروم شد اما وقتي رسوندمش كمي جلوي خونشون با هم حرف زديم كه ديديم خواهر كوچكش فال گوش واستاده بود. من ناراحت شدم به همسرم اعتراض كردم اما اون از خواهرش دفاع كرد و گفت من به خانوادش بدبينم. از اون وقت اكثرا گوشيشو خاموش ميكرد اگر هم روشن بود جوابمو نميداد گاهي ميشد باهم حرف بزنيم اما اون بهونه گيري ميكرد و منم به بهونه هاش گير ميدادم و باز بحثمون ميشد. تا اينكه ازم خواست بريم طلاق توافقي بگيريم و كل مهريه اش رو هم بدم چون ميگفت مهريه حقمه و گفت ازين خواستش خانوادش خبر ندارند. تصميم گرفتم در اين مورد برم پيش مشاور، مشاور ازم خواست همسرمو ببينه اما اون قبول نميكرد. من مجبورش كردم كه اگر نياد پيش مشاور منم براي طلاق توافقي نميام. اون رفت پيش مشاور و بعد از جلسه مشاوره اش آقاي مشاور فوري بهم زنگ زد و گفت هرچه همسرت ميگه چيزي نگو اگر ميخواهي زندگيت درست شود بيش از حد گذشت كن و سعي كن مقصر نشونش ندي شما مشكل مهمي نداشتين فقط بايد بعضي رفتاراتون نسبت به هم را اصلاح كنين كه بعدا بهتون ميگم. چند دقيقه بعد ديدم همسرم زنگ زد و گفت من به قولم وفا كردم حالا تو بايد بياي دادگاه براي طلاق. با دوستان خوبي كه دارم مشورت كردم گفتند براي طلاق نرو. وقتي نرفتم بهم زنگ زد و ازم با لحن بد و ناسزا ابراز نفرت شديد كرد و گفت نتنها هيچ علاقه اي بهم نداره بلكه پر از كينه هست ولي چون بزرگواره خوشرفتاري ميكنه! با پدرش كه قبلا آشتي كرده بودم صحبت كردم گفت اون خيلي عصباني و داغ هست مدتي بهش نه زنگ بزن نه مسج من باهاش صحبت ميكنم تا آروم شه. بعد از يك هفته ديدم كه از دادگاه برام نامه آمده و طلب مهريه كرده. يه روز ديدم وكيلش بهم زنگ زد و گفت به نفعمه كه مهريه را يكجا بدم و بعد طلاق كه من مخالفت كردم بعد دوباره ديدم از دادگاه نامه براي طلب نفقه آمده. اصلا هم نميشه با همسرم حرف زد همه راههاي ارتباطي را بسته. فقط تو جلسه دادگاه ديدمش و كمي حرف زدم كه متوجه شدم بشدت ناراحته عصباني هم هست. اين رفتار خانمم و خانوادش من و خانوادم را متعجب كرده اصلا نمي تونم تحليلش كنم. جالبه كه خانواده مذهبي هم هستند. به نظر شما چرا همسرم اينطوري شده؟ من بايد چكار كنم؟ يكي از دوستانم كه خودش مساله طلاق را پيش رو داشت بهم گفت همه تلاشت را براي درست كردن زندگي انجام بده تا حتي اگر موفق نشدي بعدها اگر و شايدها نياد توي ذهنت كه اين خيلي عذاب آور ميشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)