سلام
با همسرم از طریق اینترنتی آشنا شدم و بعد همدیگر رو دیدیم همسرم تازه از یه رابطه دوستی عاشقانه 10 ساله بیرون اومده بود(به دلیل خیانتهای مکرر طرف مقابل) و من اولا دقیقا نقطه مقابل ذوست قبلیش بودم وهم طوری که بعدها گفت خودش بودم توی اون رابطه قبلی یعنی با محبت به من می خواست محبتهایی رو که دوستش بهش نکرده و ضزبه هایی رو که خورده جبران کنه
علی ای حال خیلی زود علی رغم مخالفت خانواده ها خصوصا خانواده ایشون ازدواج کردیم(طی 4 ماه از روز اول آشنایی)
از روز اول زندگی به من گفت که منو دوست نداشته و فقط چون نمی خواسته دلم بشکنه(مثل رابطه قبلی که دل خودش شکسته بود) با من ازدواج کرده و حتی در مقابل خواسته های من برای روابط جنسی به من گفت تو از من سوء استفاده جنسی می کنی و وقتی تعداد رابطه ها رو کم کردم می گفت توجه به من نمی کنی و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
سنم کم بود و می گفتم درست می شه کم کم عادت می کنه و....
تفاوت فرهنگی هم زیاد داشتیم تفاوت طرز فکر و خیلی چیزهای دیگه از اول ازدواجمون درست نبود ولی متاسفانه عشق کورکورانه من باعثش شد
متاسفانه بعد از 9 ماه باردار شدم و به نظرم بعد از اون راه برگشتی نیومد
رفتارشم با گذشت زمان بهتر می شد و کم کم خانواده اش هم منو داشتند می پذیرفتند(البته در مورد اینکه خانواده ش منو نمی پذیرفتند کاملا بهشون حق می دم چون ما از دو تا فرهنگ کاملا متفاوت بودیم اونها کاملا سنتی و درگیر لایه های ضخیم روبط فامیلی و ما دقیقا برعکس ولی کم کم سعی کردیم و به هم نز دیک تر شدیم) و میشه گفت زندگی عادی رو به خوبی رو داشتیم که وقتی بچه 2 سال و نیمه بود به من گفت که با کس دیگه طرح دوستی ریخته
من ترسیدم بچه رو از من بگیره(قوانین همه به نفع اونه)
من ترسیدم بچه م بچه طلاق باشه و فشار عاطفی زیادی بهش وارد بشه
من ترسیدم بچه م از محبت پدر محروم بشه
من از خیلی چیزها ترسیدم
زندگی پر زد و خوردی رو تو این 4 سال (بعد از خیانت) داشتیم
3 ماه پیش توی خونه پدرش سر این مساله همه با هم دعوای سختی داشتیم و از اون روز خونه پدر شوهرم نمی رم دیگه خسته ام
از اون روز می گه ارتباطش رو با اون خانوم قطع کرده و گفت تنها دلخوشی زندگیم رو مجبور شدم به خاطر تو کنار بذارم
میگه خیلی دوست دارم ازت جدا شم ولی شرایطم آماده نیست و هنوز یه مقداری دودلم که برم یا نه
اون موقی که بهم خیانت می کرد می گفت دوستم داره الان که می گه خیانت نمی کنه میگه دیگه دوستم نداره چون من باهاش بد برخورد کردم(من اون شب خیلی داد زدم)
می دونم اسم این چیزی که دارم زندگی نیست ولی
دخترم کاملا احساس آرامش می کنه و فکر می کنه زندگیمون کاملا مرتبه و از نظر عاطفی به هیچ مشکلی نخورده
راستش سلامت روحی دخترم خیلی برام مهمه و هنوز توان مقابله با این زندگی !!! رو دارم
ضمنا با همه این اوصاف هنوز همسرم رو خیلی دوست دارم و هر چند اون بارها ازم خواسته که منم بهش خیانت کنم و در عوض ازش نخوام که بهم پایبند بمونه نتونستم این کارو بکنم نه به دلایل اعتقادی چون همسرمو دوست دارم و نمی تونم کس دیگه ای رو جاش بذارم
به نظر شما همونجوری که فکر می کنم برای بچه بهتره که توی این زندگی بمونم یا برآیند زندگی خودم وبچه روی هم رو حساب کنم اگر بخوام خودم رو هم در نظر بگیرم جوری که به بچه صدمه زیادی نخوره چکار میشه کرد
می ترسم مادر افسرده ای مثل من (با توجه به اینکه نیاز من به عشق هیچ وقت برآورده نشد) بدتر روی سلامت روانی بچه اثر عکس بذاره و این همه تحمل بی فایده و حتی مضر بوده باشه
الان 30 ساله هستم دخترم کلاس اول دبستان هست
ضمنا فکر می کنم اگه جدا بشم برای همسرم هم خیلی بهتر باشه می تونه راحت بره و به خواسته هاش برسه
نمی دونم چطور بین خواسته های 3 نفرمون تعادل برقرار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)