کوه چو سنگ بود تنها شد یا جون تنها بود سنگ شد...من که نه سنگ بودم و نه کوه،پس چرا تنها شدم...؟
شاید هیچگاه این همه هجوم تنهایی را به دل کوچکم ندیده بودم...آیا همیشه همینطور است که ،باید تاوان بهترین احساس زندگی مان را این گونه سخت بدهیم...اما به من یاد دادند...
بی درنگ کمک کنم،زود ببخشم،کینه نداشته باشم،برای همه باشم،عاشق حقیقی باشم،زیباییها را تحسین کنم،زشتی ها را پاک و نخواستن ها را با دوست داشتنم بیامیزم...
آیا چیزی هست که بتوانی از دادنش دریغ کنی و نگه اش داری؟
هر آنچه داری، چه بخواهی چه نخوای، روزی به دیگران داده خواهد شد.
بنابراین ای خزانه دار میراث خواران! اکنون که هستی و میتوانی، ببخش و بده، تا فضل بخشش داشته هایت، از آن تو باشد، نه از آن آنهایی که روزی اموالت را به ارث و یغما خواهند برد.
ای کاش میتوانستید رایحه ی خاک را بخورید و همچون گیاهان ، از چشمه ی نور بیاشامید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)