سلام من دختری هستم 22 ساله که خواستگاران زیادی داشتم را ردمیکردم یعنی ندیده رد میکردم تا اینکه پسر یکی از اقوام به خواستگاری اومد از اونجایی که همیشه خانواده ایشون زبانزد فامیل بود من با اومدن ایشون به خواستگاری موافقت کردم وقتی بار اول به خانه ما اومدن بعد از اینکه رفتن خواهرام که ازدواج کردند همه گفنتند نه از لحاظ ظاهر به تو نمیخوره و تو خیلی سر تری ولی من که شرم مانع شده بود توی صورت ایشون زیاد نگاه کنم تعجب کردم و گفتم به نظرم خوب بود و ایرادی نداشت خلاصه تحت تاثیر بقیه قصدم این بود که بار دومی که ایشون رو میبینم یه جوری قضیه رو تموم کنم و جواب منفی بدم ولی بار دومی که صحبت کردیم ایشون ابراز علاقه کرد و گفت هر چقدر که من بخوام صبر میکنه تا جواب مثبت بگیره نمیدونم چی شد که وقتی فهمیدم انقدر بهم علاقه داره و از لحاظ تحصیلات ادب شخصیت خانواده خیلی خوبه و در ضمن از خانوادش شناخت دارم با وجود مخالفت های سفت و سخت خواهرم که میگفت این به تو نمیاد قدش از تو کوتاهتره قیافش قشنگ نیست من انگار چشمم کور شده بود با خودم میگفتم خواهرم چی میگه آخه این کجاش بده خلاصه جواب بله دادم و محرم شدیم و من دقیقا از بار سومی که با هم بیرون رفتیم دودلیهام شروع شد کم کم داشتم به حرفهای خواهرم پی میبردم وقتی تو خیابون کنار هم راه میرفتیم اصلا احساس خوبی نداشتم رفته رفته این احساس قوی تر شد جوری که دیگه در تنهایی جز گریه کار دیگه ای نمیکردم در واقع وقتی بدرتر شد که هر کسی میدیدش حرفای خواهرمو تایید میکرد تا اینکه سردی رفتارم باعث شد اون هم شک کنه و همش از اینکه سردم گله داشت رفتیم پیش مشاور مشاور گفت عقد نکنید به من گفت اگه دوستش نداری این کارو نکن گفت کسایی هستن که با عشقای آتشین ازدواج میکنند بعد چند ماه جدا میشن چه برسه به تو که اصلا دوستش نداری ولی من که از آبروریزی میترسیدم و اینکه قبلا پسرای زیادی تو فامیل به خواستگاری اومده بودند بهم میخندن قبول نکردم و عقد کردیم یادمه حال بدی داشتم وقتی بله گفتم خلاصه بعد از اون یه هفته بعد از عقد حالم انقدر بد بود که یه گوشه ی خونه افتاده بودم توان هیچ کاری رو نداشتم خدا نصیب هیچ کس نکنه زجری که کشیدم باعث شد در عرض سه روز 5 کیلو وزن کم کنم جوری که هر کس منو میدید وحشت میکرد همش حرفای اطرافیان میومد تو ذهنم راجبه قدش و قیافش مدام با خواستگارای قبلی مقایسش میکردم وقتی یکی از خواستگارامو اتفاقی توی یه مهمونی دیدم داغ دلم تازه شد خیلی سرتر از نامزد من بود ناگفته نماند که من قبلا هر وقت حرف از شوهر میشد به دوستام میگفتم من دوست دارم شوهرم قدش خیلی بلند باشه جوری که وقتی میخوام نگاش کنم سرمو بگیرم بالا یا اینکه میخوام شیطون باشه شوخ باشه د صورتی که نامزدم اصلا شیطنت نداره عامیانش میشه پایه نیست مقرراتی د جمع جدی ولی چیزی که بیشتر منو عذاب میده ظاهرشه نمیتونم تصور کنم روزی باهاش روابط زناشویی داشته باشم قبلا همش حالم بد بود دیگه از اون دختر سرحال و شیطون خبری نبود تا اینکه تصمیم گرفتم همه چیزو تموم کنم ولی نامزدم قبول نکرد و قرار شد پیش مشاور بریم وقتی رفتیم پیش مشاور پیشنهاد داد مدتی صبر کنم تا ببینم احساساتم عوض میشه یا نه الان دیگه مثل قبل حالم بد نمیشه قبلا ازش متنفر بودم ولی حلا هیچ احساسی نسبت بهش ندارم و خودم فکر میکن علت اینکه دیگه ازش متنفر نیستم و مثل قبل حالم بد نمیشه اینه که میدنم یه راه دومی هم وجود داره یعنی جدایی چون به محض اینکه این تصمیم رو گرفتم حالم بهتر شد ولی الان که بهش هیچ احساسی ندارم موندم سر دوراهی از طرفی از آینده میترسم میترسم ادامه بدم و عروسی کنیم و حال من بدت بشه اون موقع وضع با الان فرق میکنه و من باید جوابگوی نیازهای اشون باشم البته تا الان هیچ رابطه ای با هم نداشتیم خواهش میکنم کمکم کنید درمانده به معنای واقعی کلمه هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)