وقتی همسرم از من خواستگاری کرد میدونستم که خیلی دوستم داره من دوستش نداشتم اما بهش اعتماد داشتم. رفتم با یک مشاور خوب هم صحبت کردم. بهش گفتم که من دوستش ندارم و یک سری کارهاش خیلی بدم میاد و اصلا به شدت حالم گرفته میشه وقتی این کارها رو میکنه. الان بعد از 7 سال زندگی میبینم که هنوز همون چیزهاست که من دوست ندارم و اذیتم میکنه. مشاور بهم گفت که تو کلا آدم گیر بده ای هستی و تو هر کسی یک چیزی پیدا میکنی. یک جور وسواس داری که هر چند وقت یکبار باید به یک چیزی گیر بدی تا انرژی وسواست خالی بشه و طرفت خیلی آدم خوبیه و این حسهای تو ناشی از مشکل خودت هست. منم خودم به این حالت گیر بده در خودم پی برده بودم برای همین حرفش رو قبول کردم و گفتم که مشکل از منه و خلاصه در یک شرایط ای بودم که بهتره بگم که خودم رو مجبور به این ازدواج عاقلانه کردم.
ولی من از همون اول با همین رفتارهایی که دوست نداشتم روبرو میشدم و کم کم برام باز میشد که ریشش چی هست. با این حال من هم کم کم بهش علاقمند شدم و حتی گاهی حس میکردم عاشقشم. همون رفتارها از همون اول گاهی چنان توی ذوقم میزد که همه چیز از بین میرفت. هنوزم همینه. من با یک دنیا احساس و شوق میرم طرفش و سرخورده و غمگین برمی گردم . بیشتر وقتا اون توی خودشه. عصبانیه. من اولها فکر میکردم من زیادی گیر میدم اما بعد کم کم دیدم که نه با دیگران هم مشکل داره. کلا سخت ارتباط برقرار میکنه ودر برابر چیزهای جدید خیلی مقاومت می کنه. در یک کلام بخوام تعریفش کنم آدم سخت گیری هست در همه چیز از خرج کردن گرفته تا غذا خوردن و موسیقی گوش دادن. منشا این رفتارهاش هم برام روشنه. یک پدر سخت گیر وکلا یک خانواده پر مشکل.
در کل مشکل حاد نداره همسرم اما این مشکلات کوچیک که پیش زمینه هر روز زندگی هست منو حسابی خسته کرده. من دیگه احساس خوشبختی نمیکنم. برای خیلی هاش هم تلاش کردم و تا حدی هم نتیجه گرفتم اما دیگه خسته شدم. حتی احساس می کنم افسرده شدم. انرژیم به شدت کم شده. صبح ها به زور از خواب بیدار میشم و گاهی به خودکشی فکر میکنم. بیشتر ازهمه به خاطر حس بدی که نسبت به خودم دارم که فکر می کنم من به همسرم خیانت کردم که در حالی که دوستش نداشتم باهاش ازدواج کردم و حالا هم اگربخوام جدا بشم باز میخوام یک ضربه دیگه بهش بزنم. البته خودم هم از نظر احساسی خیلی بهش وابسته هستم ولی شک دارم که این عادت هست یا دوست داشتن.
از خیلی چیزها می ترسم ...ا زخیانت... از بچه ای که پس فردا بیاد و اذیت بشه ... از اینکه یک زن افسرده ای بشم که حسرت زندگی دیگران رو دارم. مخصوصا که جدیدا مسائل جنسی هم برام یک غصه شده و اصلا دلم نمیخواد. انگار شوهرم هیچ جذابیت جنسی ای برام نداره. با اینکه تمایلم به اینه که تو این زندگی بمونم اما میخوام بر اساس عقلم تصمیم بگیرم نه بر اساس راحت طلبی که بخشیش میتونه عادت به شرایط موجود و تنبلی برای تغییرش باشه. سرگذشت بقیه رو هم که میخونم میبنم که خیلی وقتا همین تنبلی ها یا ترس از جدایی ها باعث شده اوضاع از کنترل خارج بشه. منم یک آدمی هستم که معمولا به چیزی که دوس ندارم اونقدر ادامه میدم تا از حالت تعادل روانی خارج بشم و بعد یک جورایی مجبور به تغییرش بشم.
من و شوهرم هر دو تحصیلات بالا داریم و فعلا ایران نیستیم. از لحاظ خانوادگی زمین تا آسمون با هم فرق داریم. خانواده ما همه تحصیلات بالا دارن و تو خانواده اونا فقط همسرم هست که درس خونده. اینا برای من مهم نیست ولی فکر میکنم گاهی برای خودش مهم می شن و نسبت به خانواده من جبهه میگیره. یک چیز دیگم هست که اذیتم میکنه اینکه تو رفتار و حتی گاهی بیان بقیه می فهمم که من از شوهرم از نظر ظواهر اجتماعی بالاترم. این برخوردها اینقدر اذیتم میکنه که تقریبا هر کسی این حس رو به من داده باهاش قطع رابطه کردم و بیشتر سعی میکنم با کسانی رفت و آمد کنیم که شوهرم رو قبول داشته باشند. اما گاهی هم حس هدر رفتگی به من میده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)