سلام
خوشحالم عضو شدم. من زنی هستم 41 ساله در 24 سالگی ازدواج کردم و بعد از کلی تحمل بدبختی و درست موقعی که همه چی داشت رو براه می شد همسرم به خاطر همکارش من و ترک کرد و خیلی بی دردسر جدا شدیم . من کار می کردم و دو سالی را با پدر و مادرم زندگی کردم تا از اقوام کسی خواستار ازدواج شد که او هم تازه جداشده بود. هیچ کدام فرزندی نداشتیم. من دلیل طلاقم مشخص بود و بچه نداشتنم هم به دلیل بیماری بود که همسرم در طول زندگی مبتلا شد و می دانستم سالها نباید بچه داشته باشیم. ایشان دلیل جدایی را بیماری همسرشان که ازشان کتمان کرده بود و عدم توانایی زن خود در بارداری را عنوان کرده و ازدواج انجام شد. با توجه به مشخصات هر دو ما ازدواج بسیار خوبی پیش بینی می شد. من بلافاصله استعفا دادم تا زودتر بچه دار شویم (32 سالم بود) و به زندگی برسم احتیاج مالی هم نداشتیم. بعد از یکسال (خانواده بسیار مزاحمی دارد) متوجه شدیم که ایشان توان باردار نمودن من را ندارد! و چون تنها راه انجام IVF بود در نهایت به دلایل مختلف تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. در چهارچوب منزل خودمان مثل همه اختلافاتی داشتیم که قابل تحمل بود ولی دخالتهای خانواده همسرم برای من قابل تحمل نبود و همسرم در برابر آنها (حتی بچه 8 ساله) اراده نداشت هرچه تلاش کردم موافقت کند در مواقع لزوم من با آنها ملاقات کنم نپذیرفت در نهایت بعد از 5 سال من خواستم که یا طلاق بگیریم یا من دیگر ارتباطم را با خانواده او قطع می کنم و او در مقابل مختار است که با خانواده من رفت و آمد داشته باشد یا نه. بعد از صحبتهای زیاد در نهایت ایشان رابطه را با خانواده من حفظ کرد و من قطع رابطه کردم. هم زمان برای اینکه زندگیم از دست نرود زیر نظر یک مشاور بودیم (البته بیشتر همسرم باید می رفت و من هر وقت مشاور لازم میدید می رفتم) 2 سال به این منوال می گذشت که من متوجه بیماری MS در ایشان شدم که 11 سال درگیر بوده و به من نگفته بود ناگفته نماند به دلایل فیزیکی ارتباط زناشویی ما در واقع قطع شده بود. با همه اینها چون برای اقامت کانادا اقدام کرده بودیم و چیزی به نتیجه نمانده بود و تصورم این بود که همه این بیماری ها آنجا بهتر می شود ولی از دروغهایی که به من گفته بود بسیار دلگیر بودم. برادر ایشان در حال ازدواج بود با اینکه من پیشنهاد دادم که حاضرم در مراسم باشم به دلیل اینکه از رفتار خانواده اش می ترسید ممانعت کرد حتی خودش با دلخوری رفت. در تمام دو سال من نه تنها در ارتباطات خانواده اش کمکش می کردم بارها کوتاهی هایی می کرد که من جلو او را می گرفتم واقعا اعتقادم این است که هیچ کس پدر و مادر نمی شود. به هر حال!
ایشان در این عروسی با یک نفر 20 سال از خودش کوچکتر! باب دوستی باز کرد که وکیل بود! و در نهایت تعجب من که نمی دانستم چگونه این آدم بیمار این طور شده به این نتیجه رسیدم در شب مهمانی از سمت خانواده خیلی تحقیر شده و از من متنفر شده و این آدم هم حضور داشته و دست به دست هم داده. ما تصمیم به جدایی گرفتیم الان 10 ماه است که دنبال جریاناته دادگاهی هستیم و طلاق با هر بدبختی به تقاضای من در حال انجام است. مشکل کلی شکایات کیفری است که این وسط همه از هم میکنیم! با مدارکی که داشتم روابط آنها را مورد شکایت قرار دادم. و همین باعث شد که حتی از پدرم شکایت کیفری کند! مسلما ایشان مسن هستند. به جرم افترا در داوری دادگاه خانواده! که رابطه ایشان را با شک اینکه مشروع است یا نامشروع عنوان کرده! به هر حال تعداد شکایات زیاد است! مشکل اصلی این است من مهریه ندارم و دو ملک به نامم است. در واقع آنها مورد نظر است.
در طول این مدت یک بار هم با من تماس نگرفته بارها از طریق پدر، برادر، وکیل پیغام داده ام که اگر منطقی جلو بیاید نمی گذارم مشکل مالی پیدا کند ولی او می گوید برو و همه چیز را به من بده! که خوب نمی شود
حالا من یک مشکل شاید غیر منطقی دارم! دلم برایش تنگ شده با همه مشکلات با همه بدی ها احساس می کنم تو این سن برای هر دو ما بهتر است این کار را نکنیم. دلم زندگی خودمان را می خواهد. مشکل مالی ندارم مسلما بعد از جدایی مشکلی ندارم ولی چرا؟ خانواده اش ای بلا را سر ما آورده اند و او قدرت تصمیم گیری ندارد تنها دروغ می گوید! مثل همیشه. شاید منطقی نباشد ما دوباره زندگی کنیم به خصوص از پدرم خجالت می کشم که او را تا کلاتتری و دادسرا کشاند. از همه مهمتر اصلا تمایل به حرف زدن هم ندارد .
من خسته ام می دانم طلاق چیست برای همین این همه زور زدم و زیر بار همه مشکلات رفتم. الان هم فکر می کنم احتمال زیاد او هم ناراحت است. هیچ واسطه ای نداریم. وکلا مسلما لذت می برند! خودش و خانواده اش در سکوت محض هستند. من چکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)