سلام
نمیدونم باید حرف بزنم یا نزنم بخدا بلا تکلیفم
به نزدیکترین کسم هم نمیتونم دردمو بگم
امروز اومدم اینجا تا شاید حداقل خودمو خالی کنم و از شما کمک بگیرم فکرم کار نمیکنه
من زنی هستم سی و نه ساله . تو سن بیست سالگی از روی نفهمی تن به ازدواج دادم و بعد از هجده سال زندگی پر درد و رنج و با داشتن یه پسر چهارده ساله بالاخره دو سال پیش از همسرم جدا شدم .
تو اوج بی کسیهام با مردی آشنا شدم که همسر و یک فرزند دختر داشت
اون موقع نمیدونستم حسادت یعنی چی؟
وارد زندگی یکی دیگه شدن یعنی چی؟
ووووووو.......
الان بعد از چهار سال عشقم نسبت بهش بیشتر و بیشتر شده. اوایل با همسرش مشکل داشت و همیشه از رفتارش ناراضی بود ولی من همیشه برخلاف میل باطنیم بهش میگفتم تا باهاش خوب برخورد نکنی اونم لج میکنه .الان چند ماهی میشه که خیلی با هم خوبن و من خدارو شکر میکنم و راضیم حتی همسرش باهام تماس گرفته و ازم بخاطر این که باعث شدم رفتار شوهرش خوب بشه تشکر کرده و خودشو زندگیشو مدیونه من میدونه
میخوام از زندگیش برم بیرون ولی حتی الان که دارم اینارو مینویسم اشک امون نمیده
تورو خدا کمکم کنید
با این دل شکستم چی کار کنم ؟
با زندگی خودم چی کار کنم ؟
راستی تا یادم نرفته بگم که منو صیغه کرده.
علاقه مندی ها (Bookmarks)