سلام
من 26 سالمه و دو ساله كه با شوهرم كه 31 سالست عقد كرده ام و يك ساله تو خونه خودمم. من و شوهرم هر دو تحصيلات عاليه شغل خوب و خانواده هاي خوبي داريم. ما سنتي و با نظر خانواده هامون با هم ازدواج كرديم اما بعد عاشق هم شديم و باهم زندگي خوبي داشتيم ولي از همون ابتدا مشكل ما مادر شوهرم بود.
اون زن خوبيه و هميشه بهمون محبت كرده ولي انتظار داره ما هميشه تعطيلاتمونو با اونا باشيم؛ مسافرتامونو تا جاييكه ممكنه با اونا بريم؛ در مورد خريد هر چيزي براي خودمون يا خونمون نظر شو بپرسم و...
منم خيلي به اين موضوع حساسم. تا جاييكه تونستم رابطمونو باهاشون كم كردم و هميشه هم در حال غر زدن به شوهرم از دست مادرشم. اون هميشه ازم خواسته تحمل كنم و كوتاه بيام اما من نتونستم.
تا حدوداً بيست روز پيش كه سر همين موضوع با شوهرم دعوا كردم و از روي عصبانيت مامانشو فحش دادم اونم به خونواده من توهين كرد و همين انقدر عصبانيم كرد كه بي توجه به التماساش چمدونمو بستم و رفتم خونه مامانم اينا.
نتيجه قهرم اين شد كه رفت به پدر مادرش هر چي پشت سرشون تو اين دو ساله گفته بودم گفت و با وجود اينكه هميشه به من مي گفت از زندگي با من خوشحال و راضيه بهشون گفته دو سال بوده غر زدنامو تحمل مي كرده و ديگه نمي تونه. من به توصيه خانوادم زنگ زدم ازشون عذرخواهي كنم اما مادر شوهرم هرچي از دهنش دراومد بهم گفت و تلفونو قطع كرد.
من كه همسرمو دوست داشتم و از كارم پشيمون شده بودم با شوهرم تماس گرفتم و گفتم كه مي خوام برگردم و جبران كنم اما اون گفت در صورتي حاضر به ادامه زندگيه كه جلو پدر و مادرامون ازشون عذرخواهي كنم و قول بدم وگرنه طلاق. قبول كردم ؛مادرش حاضر نشد منو ببينه اما جلو پدرش و پدر مادر خودم عذرخواهي كردم و به شوهرم قول دادم هرچي خواست انجام بدم و غر نزنم و مادرش اينا هرچقدر خواستن بيان و بريم و هركار خواستن انجام بديم.
ما واقعاً همديگرو دوست داشتيم و باهم خوب بوديم فقط من گاهي از دست مادرش ناراحت مي شدم. اما اون روز همسرم جلو همه گفت كه اصلاً با من خوشبخت نبوده و من آدم خودخواهي هستم كه هميشه در حال قهر و دعوا باهاش بوده ام.
به هر حال اون روز ظاهراً مشكل حل شد اما ديگه بهم نگفته برگردم خونم. چون مادرش از دست من ناراحته نه بهم زنگ مي زنه و نه خبري ازش دارم. موندم بلاتكليف خونه بابام.
من قبول دارم اشتباه كردم. من دلم مي خواست اوايل زندگيم فقط با شوهرم باشيم اما ظاهراً اين حقو نداشتم. اما حالا كه قبول كردم طبق خواست مادرش زندگي كنم باز مامانش كوتاه نمياد و نمي زاره بريم سر خونه زندگيمون.الان بيست روزه هيچ خبري از هم نداريم.موندم اون كسي كه مي گفت يه لحظه بي من نمي تونه بمونه چرا انقدر عوض شد؟
من نمي خوام زندگيم از هم بپاشه. لطفاً بگين چيكار كنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)