سلام
خسته نباشید
راستش نمیدونم چه جوری شروع کنم
من تو زندگیم خیلی شکست عشقی خوردم
28 سالمه به خودم گفتم که دیگه با کسی دوست نمیشوم
ولی بعد از مدتی 1 دختر وارد زندگیم شد
من نمیخاستم عاشقش بشم و بهش علاقه پیدا کنم ولی بعد از 3 ماه برام گریه کرد که بهش فکر کنم و دوستش داشته باشم
با هم دوست شدیم و عاشق هم شدیم
به هم خیلی میرسیدیم
ولی بعد از مدتی اخلاق من عوض شد
بهم نمیگفت عزیزم خوب یادش میرفت این حرفو بزنه عصبانی میشدم
بهش فحش میدادم
و.....
رفته رفته بیشتر میشد اذیت کردنام
راستش خیلی بهش ظلم کردم جای میرفت بهش تهمت میزدم و میگفتم رفتی بدی
راستش من بهش شک نداشتم ولی از روی ناراحتی و عصبانیت این حرفها رو میزدم
راستش جریان از اینجا شروع شد که به خاطر فعالیت زیاد کاری و فشار آدمها و .... من اینجوری شدم
دختر خانواده داری بود من را هم خیلی دوست داشت کم کم من را داشت با خانواده اش آشنا میکرد
تو 1 محیط کاری با هم بودیم
برام ناهار درست میکرد مریض میشدم بالا سرم بود
خیلی کمکم کرد رفته رفته خوشبخت ترم میکرد
ولی من یک دفعه شروع کردم به بدی کردن در حقش
ولی واقعا دوستش داشتم
میخاستمش
اخلاق من از اینجا شروع شد که نمیتونست با من مسافرت بیاد
با خانواده اش نمیتونست صحبت کنه که به خواستگاریش برم
چون از پدرش میترسید
بهش میگفتم در مورد زندگی صحبت کن در مورد آیندمون
در مورد چیزهای دیگه صحبت میکرد
دینش مسیحی بود
ولی مشکلی با دین هم نداشتیم
با هم قول قرار ازدواج گذاشتیم
مشاوره کردیم که چهجور میتونیم با هم ازدواج کنیم به خیلی نتایج رسیدیم
ولی به خاطر این موضوع هر روز سرش داد میزدم بهش فحش میدادم
ما همو میخاستیم الانم میخامش
بعضی موقع ها از دستش عصبانی که میشدم میگفتم زنگ نزن مگر نه زنگ میزنم خونتون
اون سعی داشت منو آروم کنه ولی تو حرفاش چیزایی میگفت که بیشتر عصبانیم میکرد 1 بار زنگ زدم خونشون مادرش گوشی را برداشت گفتم آقاتون هست گفت نه گفتم کی میاد گفت معلوم نیست فهمیده بود عصبانیم گفت شما کی هستیدبه مادرش گفتم دخترتو جمع کن مادرش میگفت شما کی هستید من گفتم جمعش کن یا جمعش میکنم به من گفت من دخترامو خوب میشناسم شما کی هستین چرا مزاحم میشید
آروم باش ببینم چی میگی میگم حالتو جا بیارن من گفتم که تو عددی نیستی و داد میزدم حرف میزدم بهش فحش ندادم
به خدا قسم فحش ندادم
به داداشش زنگ زد جریانو گفت برادرش به من زنگ زد
و من گفتم من نبودم میگفت خواهرم زنگ زد گفت تو بودی
به خواهرش زنگ زدم عذر خواهی کردم و مرا بخشید
و یه دروغی سر هم کرد موضوع را درست کرد
بعضی روزها باهاش خوب بوذم بعضی روزها اذیتش میکردم
اشتباه من اینجا بود که روزی رو بدون اون تجربه نکرده بودم
مگر نه میشناختمش چه دختر ماهیه
واقعا ناز و فرشتس هر جا میرفت هر کاری میکرد به من میگفت ولی من احمق بودم
وقتی با هم صحبت میکردیم بهش میگفتم رفتی دادی .مادر جنده . حرومزاده.و.......
من واقعا از خودم بدم میاد که این رفتار ناشایست را با اون بدبخت کردم
خانه خواهرش میرفت من ناراحت میشدم این موضوع از اینجا شروع شد که دوست خواهرش پسرش خانه اونها قبلا عکس انداخته بودن به من بر خورده بود و یک روز که تولد شوهر خواهرش بود اونا دعوت بودن اونجا به من زنگ میزد که که بگه من دارم میرم عزیزم کاری نداری من شروع کردم به بد گفتن که برو اونجا بهت نیاز دارن مشروب ندارن اونجا تو رو میخورن به جای مشروب با تو سکس میکنن و ......
من از دستش عصبانی بودم به خاطر چیزهای بیخود
به خاطر اینکه قرار بوذ با برادر و خواهرش بریم بیرون بریم ارم که نرفتیم بریم مسافرت که نرفتیم بمن گفت داداشم مریضه من فکر کردم دروغ میگه و اگه مریضه چطور تولد رفته و.....
بعد از این همه بدی گفتن که بهش اس ام اس میدادم
گفتم الان زنگ میزنم خانه خواهرت آبروتو میبرم
بدبخت زنگ زد آرومم کنه تا برداشتم فحش کشیدم بهش داداشش شنید
بلافاصله به من زنگ زد و گفت دستت درد نکنه ..... این بود حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم خواهرم سری قبلی گفت تو نبودی اشتباه کردم اون زنگ نزده بود خانه ما باور کردیم ولی الان من صداتو شنیدم
واقعا من مانده بودم چی بگم چه جور این جریانو درست کنم که بهش گفتم یک چیز بگم طاقت شنیدنشو داری
گفت اره من گفتم خواهرت پرده نداره
ار روی عصبانیت چیزهای دیگه هم بهش گفتم
گفتم شبا تو چت اخت میشه و ......
دوست پسر زیاد داره
زمانی که تلفن رو قطع کردم تازه فهمیدم چه غلطی کردم
از خودم حالم بهم میخورد
زنگ زدم به برادرش گفتم تو رو خدا موضوع رو به کسی نگو اگه پدرت بفهمه خدایی نکرده یه بلایی سرش میاره
یا خدایی نکرده سکته میکنه
که به خواهرش این جریان رو گفت دامادشونم فهمید
تلفنش رو ازش گرفتن و الان تو خانه حبسش کردن
پدر و مادرشون از این جریان اطلاعی ندارن
نمیدونم چی کار کنم
الان فهمیدم آدم پستی هستم
فهمیدم خیلی برام ارزشمنده به غلط کردن افتادم
روز به روز دارم بدتر میشم
واقعا دوستش دارم
بهش از طریق ایمیل نامه فرستادم ازش عذز خواهی کردم
گفتم دیگه اذیتت نمیکنم دیگه بهت تهمت نمیزنم
به خدا من بهش شک نداشتم
خیلی اذیتش کردم
میگه اگه من ببخشمت خانواده ام چی توف میکنن صورت من بعد از این همه نامردی کردن تو به من
من میخام بدونم چی کار میتونم براش انجام بدم خانواده اش رو چه جور راضی کنم که منو ببخشن
من واقعا عاشقشم دوستش دارم
اون منو بزرگ کرد به جایی رسوند تو کار منو سربلند کرد در آمدم برکت زندگیم بیشتر شد
واقعا من میخامش تصمیم گرفتم برم با پدرش صحبت کنم برم خاستگاریش که برادرش میگه ایرانی با ارمنی نمیتونه ازدواج کنه
من برای ادامه تحصیل و زندگی اینو با خودم میخام ببرم خارج
ولی اجازه نمیدن
چی کار میتونم کنم که منو ببخشن خانواده اش
خواهر برادرش میگن دیگه قدشو بزن
من اشتباه کردم من دوستش دارم نمیخام و نمیتونم از دست بدم چون واقعا از صمیم قلب دوستش دارم و میخام باهاش باشم و خوشبختش کنم
فقط 1 بار ا بار فرصت میخام تا خودمو نشون بدم
تمام اشتباهاتمو بتونم جبران کنم
من مجبور شدم از شما کمک بخام که این متن را نوشتم که کمکم کنید
ازتون خواهش میکنم
ا
علاقه مندی ها (Bookmarks)