سلام
شما همیشه برای من کمک بودید، لطفا این دفعه هم تنهام نذارید.
من 28 سالمه همسرم 30 سالشه من کارمندم و همسرم شغل اش آزاده. خانواده هامون خیلی از نظر اخلاقی حمایتمون می کنن. از نظر مالی هم زیاد مشکل نداریم. ولی نمی دونم چرا زندگیمون مرتب به فاجعه منجر می شه....
از رفتارهای دو گانه همسرم خسته شدم.
از یک طرف:
ظاهرا هم خیلی دوستم داره و هم سعی می کنه رفاه منو تامین کنه.
از طرف دیگه:
- چون کار اون نیاز به رفت و آمد داره (اینطور میگه) ماشین همه اش دست اونه، و اگه وقت کنه منو می رسونه.
- همه اش می گه پول نداریم و من تمام حقوق ام رو به اون می دم ولی اون با قطره چکون به من پول می ده (از نظر من) ولی یکهو می بینی برای لباس اش و مسافرتی که میریم (از نظر من) کلی خرج می کنه. هراز گاهی هم با هم میریم بیرون برای من کلی خرج می کنه ولی فقط چند تا لباس می شه.
- توی خونه بیشتر اوقات صدام می کنه که پیش اش باشم ولی گاهی بعد از چندین ساعت که منتظرش بودم یه کاری رو با هم بکنیم می بینیم تنهایی رفته اون کار رو انجام می ده. (مثل خرید، غذا خوردن، عکس و فیلم دیدن و....)
- وقتی سرش خلوت تر بود توی کار خونه خیلی کمک ام می کرد (اینطور می گفت) ولی الان که سرش شلوغ شده می بینم با صرف زمان کم تر خونه ام خیلی تمیز تر از وقتیه که اون بهم کمک می کرد.(از نظر من)
وضعیت الان خونمون(از نظر من):
صبح با هم بیدار می شیم میریم سر کار. من 6 می رسم خونه. هر شب غذای تازه می ذارم، مرتب خونه رو تمیز می کنم، خودم میرم و میام و وقت نداره منو جایی برسونه، تمام حقوق ام رو به اون می دم، خرج خاصی نمی کنم، مرتب می گه دلم برات تنگ شده ولی حساس و عصبیه و تا یه چیزی می شه داداش می ره بالا. بیشتر از من رابطه می خواد. تا ساعت 6 سر کاره. بعدش هم میره پاتوق همکاراش تا بتونه از کار اونها سر در بیاره(خودش اینطور میگه). 9:30 میاد خونه خسته و بی حال و بی حوصله شام می خوره، تلویزیون می بینه، می خوابیم. یه وقت هایی هم می فهمم بعد از 6 رفته خرید یا سلمونی و این جور چیزها...
دچار دگانگی شدم، نمی دونم واقعا دوستم داره یا داره تظاهر می کنه که کار خودش رو پیش ببره
دیشب چندین ساعت منتظرش بودم که با هم شام بخوریم، ساعت 8 اومد خونه و یه عصرونه خورد و دوباره کار داشت و رفت بیرون. بازم منتظرش شدم، وقتی ساعت 10برگشت ازاش خواستم غذا بخوریم، گفت گشنه اش نیست، داشتم سریال می دیدم که اخبار شروع شد. اخبار دوست ندارم حوصله ام سر رفت و ساعت 10:45 چشام رو بستم. ساعت 10:55 چشام رو باز کردم دیدم رفته برای خودش غذا کشیده و داره می خوره. هیچی دیگه منم دیوونه شدم و دیگه کاسه صبرم لبریز شد و برای اولین بار حسابی دعواااااااااا...........
گفت نمی دونستم می خوای شام بخوری، گفت صدات کردم نشنیدی، گفت فکر کردم خوابی، گفت فکر کردم غذا خوردی. ولی نمی دونم چرا حرف اش رو باور نمی کنم؟!
علاقه مندی ها (Bookmarks)