سلام
دخترم کلاس اوله.من ازش راضی هستم. نسبتا دختر خوبیه. یه کم تنبله اما خیلی اهمیت نداره. جدیدا دروغ میگه. اما بازم اهمیت ندادم. گفتم اقتضای سنشه ، درست میشه. اتاق خوابش مدتهاست که جداس اما گاهی میاد پیش ما میخوابه . اما مشکل من هیچ کدوم از اینها نیست.
تو مدرسه 1 دوست داره که با هم رقابت دارن و البته دوست هم هستند. یکی دو هفته پیش قرار بود دوستش بیاد خونمون اما جور نشد تا همین پنج شنبه. با اصرار به من و مامان دوستش امد خونه ما.
قبل از ناهار مشغول بازی بودن و منهم گاهی میرفتم تو اتاق و می آمدم ، اما بعد از ناهار رفتن تو اتاق و درو بستن. در زدم و گفتم اتاقت گرمه در رو باز بذارین ....
دخترم اصرار بر بستن در داشت ، کاری که هرگز اتفاق نیفتاده بود. در را با اصرار من باز گذاشت اما به من گفت تو برو بخواب!
نمیدونم با وجود اینکه سابقه نداشت، شک کردم ....
چند باری به اتاقشان رفت و آمد داشتم. دیدم هر دو خوابیدن. گفتم مگه نمیخواهید بازی کنید ، گفتند خسته ایم!
نمیدونم چرا اما یه جا برای دوستش انداختم که پیش هم نخوابن و مثلا خودم رفتم توی یه اتاق دیگه خوابیدم.
متوجه شدم یواشکی منو چک میکنن که خوابم یا نه....
پشت در اتاق فال گوش ایستادم. دوستش تند تند و یواشکی با صدای خیلی آروم حرف میزد..... اما نفهمیدم موضوع چیه. بعد از مدتی در اتاق رو باز کردم و به بهانه ای رفتم داخل . باهاشون از خدا یکم حرف زدم و اینکه خدا همه جا هست و صدای ما رو و کارهای مارو میبینه و.....
نمیدونستم چی باید بهشون میگفتم . خلاصه تا عصر مواظبشون بودم تا اینکه مامان دوستش اومد و بردش.
به دخترم گفتم من و تو با هم دوستیم و هیچ وقت بهم دروغ نگفتیم. من حرفای دوستت رو شنیدم . از تو بعیده . میخوام از زبون خودت بشنوم که موضوع چیه. ترس همراه با خجالت تو چشاش بود. بعد از کلی کلنجار گریه کرد و گفت تو که منو میشناسی ، چند هفته پیش دوستم تو مدرسه ! برام تعریف کرده که زن و شوهرا شبها که میخوابند( با گریه و خجالت)، دستاشونو کجا میذارن . (نمیدونستم چه برخوردی داشته باشم). ادامه داد که دوستش گفته من و دختر خالم تو بازیمون یکیمون زن میشیم ،اون یکی شوهر و مثلا شب که میخوابیم همین کارو میکنیم.
از دو سه هفته پیش هم اصرار داشته تا یک روز بازیشو به دخترم یاد بده تا امروز.... .
نمیدونم و نمیدونستم چی بگم. کمکم کنید.
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)