این دومین تاپیکیه که می گذارم. دختری بودم خوشحال و خندان. همیشه زود با همه دوست میشدم همه دوستم داشتم. می رفتم گردش بهم خوش می گذشت. ولی الان کلا بر عکس شدم و دلیل همه اینها را شوهرم می دانم.هیچی و هیچ کجا بهم خوش نمی گذره ( فقط وقتی تنها هستم و هیچکس را نمی بینم و در خانه پای تلویزیونم بدون مزاحمت احساس آرامش می کنم) . حوصله ندارم حتی جواب تلفن را بدهم. با اینکه پسر خوبیه ولی نمی توانم مشکلاتم را باهاش حل کنم. یا دعوا می کنیم یا آشتی. دیگه واقعا حوصله ندارم. یک مشکل اساسی نداریم سر همه چی دعوا می کنیم. اوایل بیشتر سر خانواده بود آدمهای خوبیند ولی زندگی با هاشون سخته. قانونهای خاص خودشان را دارند. نمی دانم چرا در هیچ مشکلی به نتیجه نمیرسیم. یا با هم خیلی خوبیم یا خیلی بد. اوایل فکر می کردم نباید بگذارم احترام از بین بره بد دیدم دارم تو تمام دعواها واقعا داغون میشم. خیلی از خود گذشتگی نشان دادم. ولی حالا دلم می خواد تو دعواها اینقدر داد بزنم جیغ بزنم تا راحت شم. اصلا نمیخوام به عاقبت هیچی فکر کنم. احساس می کنم شوهرم اینقدر باهوش بوده که اختیار همه چیزو بدست گرفته. خیلی به من وابسته است و منو خیلی دوست داره ولی دلم میخواد خردش کنم و بعد نگاه کنم حتی اگه زندگی خودم هم خرد بشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)