ديروز عصري داشتم با مامانم در مورد نامزدم صحبت ميكردم، الان همسرم يكمي از موهاي سرش ريخته ،به مامانم گفتم اونموقع كه موداشت خيلي خشگل بود وبه شوخي به مامانم گفتم كه همسرم ميگه اگه اونموقع منو ميديدي خودت ميومدي خواستگاريم.نميدونم چرا مامانم يهويي مثل ماماناي بدجنس يهويي گفت اون خودش هزار بار خواستگاري رفته انقدر از اين حرفش رنجيدم كه حد نداشت گفتم چرا اين حرفوميزني گفت فلاني ميگه خواستگاري فلانكس رفته بود بيشتر از اينكه از موضوع ناراحت بشم از لحن مامانم ناراحت شدم (خيلي خيلي ناراحت شدم)بلند شدم كيف پولم كه دستم بودومحكم كوبيدم به ديوار ورفتم اتاقمو شروع كردم به گريه كردن مامانم بدجوري ترسيده بود گفت چرا اينجوري ميكني مگه چي گفتم خب پسرا هزار جا ميرن خواستگاري تايكيوانتخاب كنن وواسه دخترهم هزارتاخواستگارمياد تابه يكيش اكي بده.ولي واقعا منظور مامانم از حرفاش اين نبود من بهش گفتم نخير شمايجور گفتي كه انگاري ببين چقدر بدبختي دختر فلاني نرفته بهش ولي شما رفتي خيلي گريه نكردم چون ازاينكه مامانموناراحت كنم خيلي ميترسم آخه خيلي دوسش دارم.بهش گفتم آخه خواهرمم چندبار باكنايه گفته حالا بعدا ميفهمي چه اخلاقي داره(آخه نامزد من پسر عموي شوهر خواهرمه)ديشب خيلي دلم گرفته بود اصلا دوست نداشتم به زندگي با همسرم فكر كنم .بخدا بيمنطق نيستم ولي لحن مامانمو هيچوقت فراموش نميكنم كه چرا اونجوري بهم گفت من داشتم با شوخي درمورد خوبياي نامزدم ميگفتم كه اونجوري گفت.حس بدي به نامزدم پيدا كردم يه حسي شبيه پشيموني.ميشه كمكم كنيد؟؟؟؟؟؟؟//
علاقه مندی ها (Bookmarks)