9 سال پيش وقتي 2 سالم بود با همسرم عقد كرديم هردو دانشجو و عاشق هم بوديم من قبل از ازدواج تو خونواده اي بزرگ شدم كه علي رغم اينكه آزاد بودم ولي به علتي چند سال دور از مادرم زندگي كردم و اين دوره مصادف بود با زماني كه پدرم رو از دست داده بودم كلا خيلي سختي كشيدم قبل از همسرم با دو نفر دوست بودم كه هم خونوادم و هم همسرم در جريان هستند من بعد از 3 ماه آشنايي با همسرم با ايشون عقد كردم اون موقع اصلا ني دونستم چرا ازدواج كردم هدفم چيه و خيلي تفاوتها كه اونموقع ديدم و متاسفانه خونواده هم بهم چيزي نگفت همسرم علي غم مخالفتهايي كه خونوادش داشتن به خواستگاري اومد و موقع ازدواج بهم گفت كه خونوادشون مذهبي هستن و من بايد روسري سرم كنم در حاليكه من تا اون موقع آزاد بودم يواش يواش بعد از عقد گفت كه چادر سرت كن كه مامان خودش گفت نكن اينكارو و هي ميگفت آرايش نكن و... من قبل از ازدواج با دوستانمون كه واقعا جمع صميمي بوديم مهموني مي گرفتيم پيك نيك مي رفتيم البته با حضور خونواده هامون بعد از عقد چون مجبور بودم با حجاب باشم ديگه يواش يواش خودمو از اين جمعها كنار كشيدم هي ميگفتم من دوست ندارم اينجوري باشم و....
بعد از اتمام درس همسرم ايشون رفتند سربازي تا سال 5 عقدمون رفتيم سر خونه و زندگيمون اين رو هم در نظر داشته باشيد كه تا امروز شوهرم بيكاره بعد از اتمام سربازي همسرم تصميم به ادامه تحصيل در خارج گرفت و چون من شاغل بودم پس از صحبتهايي كه كرديم قرار شد من اينجا بمونم و ايشون برن براي ادامه تحصيل(فوق).
اين رو هم بگم كه من در اين مدت 5 سال نامزدي توقعاتي كه از همسرم داشتم براورده نشد مثلا شايد ايشون به تعداد انگشتان دستش تو اين مدت براي من گل خريده و سالگرد ازدواج و تولد و اينا هم شايد 2يا 3 بار من بخاطر اينكه پدرم فوت كرده بود دلم ميخواست واقعا يكي بهم محبت كنه شما تصور كنيد روز زن پدر شوهرم براي مادر شوهرم و شوهر خواهر شوهرم براي خواهر شوهرم هديه مي خريد و من دلم مي شكست و شبها با گريه سر رو بالش مي گذاشتم تنها چيزي كه شوهرم بهم ميگفت اين بود كه دوست دارم شايد فكر كنيد حسودم باشه ولي واقعا من به يه شاخه گل هم قانع بودم البته اين رو هم بگم من بخاطر اين مسايل روز به روز دوست داشتنم كم مي شد.
در اخرين سفرم به همسرم گفتم كه من دوست ندارم محجبه باشم و احساس ميكنم دچار دوگانگي شخصيت شدم و ايشون به من گفتند علي رغم ميل باطنيم ازت جدا ميشم و من شكستم ديگه دوستش نداشتم و بعد از اومدنم ديگه دلم براش تنگ نمي شد و نميشه
بعد از اتمام فوقش گفت كه ميخواد دكترا بخونه و من مخالف بودم و ايشون اصرار ميكرد ديگه شما هم بايد بيايي پيش من ولي رفتن من تمام چيزهايي رو كه من دوست دارم از من ميگيره و ميدونم كه افسرده ميشم. حالا هي به من ميگه من تو رو دوست دارم و ... و من هم ميدونم ولي من ديگه هيچ احساسي بهش ندارم تازه زنگ زده دفتر مرجع تقليد كه من مستاصل شدم هم خدا رو دوست دارم و هم زنمو من بايد چيكار كنم و ازم معذرت خواهي كرده كه ببخشيد من همچين حرفي بهت زدم ولي ميدونم كه الان اينو ميگه در آينده مشكل خواهيم داشت همين الانش اگه باباش اينا بفهمن نميدونم چه اتفاقي بيوفته؟ من نميدونم چيكار كنم من فكر ميكنم دوست داشتن لازمه زندگيه ولي كافي نيست من اصلا نميگم من خيلي خوب بودم معيارهامون باهم يكي نبوده يه چيزايي به من ميگه كه براي من اصلا مهم نيست و بالعكس.
در ضمن اين كه چند روز پيش بهم گفت دستم بي حس شده و بخاطر رفتارهاي تو دكتر گفته سكته مغزي خفيف بوده خيلي مي ترسم هيچوقت دوست نداشتم كه زنديم اينجوري بشه چيكار كنم چه جوري بهش بگم كه مثل سابق دوستش ندارم دلم براش ميسوزه آخه اون منو خيلي دوست داره
يه مسئله ديگه منميخواستم با پدرشوهرم حرف بزنم و علت واقعييو بهش بگم ولي اولش گفتم پسر شما زن گرفته ولي احساس مسئوليت نداره تا حالا به من نگفته من دارم ميرم تو پول ميخواهي يا نه منم كارمو دوست دارم ولي پدر شوهرم پس از كلي حرف گفت آدم بايد بدونه از كجا اومده خودشو با بقيه مقايسه نكنه و خودشو گم نكنه!!!!!!!!!!!!! اصلا گيرم من بچه كنار خيابون بودم به نظرتون اين حرف ميتونه جنبه مثبت داشته باشه؟؟؟؟ به شوهرم ميگم بابات اينجوري گفته ميگه حق داره ببين چيكار كردي كه اينجوري گفته اون خواسته تو فكر كني حالا خوبه بحث حجاب و نگفتم كه اونوقت ديگه هيچي حالا واقعا كمكم كنيد بگيد كه چيكار كنم بهتره ازتون خواهش ميكنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)