سلام
نزدیک 2سال هست که ازدواج کردم وباخونواده همسرم تویک آپارتمان زندگی میکنم.درحال حاضر،خوشبختانه یا....باردارم.
2تاخواهرشوهردارم که یکشون ازخودم بزرگه ،شاغل ومتاهله واون یکی ازم چندماه کوچکتره وتازه درسش تموم شده ومشغوله به کاره.
چون باخانواده همسرم زندگی میکنیم دغدغه هائی دارم که میترسم بابدنیا اومدن پسرم بیشترهم بشه .امیدوارم بتوم راه حلی براش پیداکنم وایرادای کارم رو رفع کنم
دردودل:
خانواده همسرم بااینکه تک عروسشون هستم همیشه خیلی ازم توقع داشتن وهمیشه تحت هرشرائطی گلگی هاشونو میکردن.بهضی هاشو به همسرم گوشزد میکردن،بعضی هاشم شده 7صبح می آمدن ودرحضورهمسرم به خودم میگفتن.من کلا حساسیت پوستی دارم واین موضوع رو بارها مطرح کرده بودیم ولی هربار توقع داشتن که ظرفارومن بشورم،توخونه تکونی حتما باشمو کمک کنم وووو
آپارتمانی که توش زندگی میکنیم ازقبل ازاینکه بیان خواستگاری من بنابود بعدازساخت ،یک واحدش به اسم همسرم باشه.(قضیه ازاین قراربوده که همسرم چون خونه ی جدا نداشته قبول نمیکرده جائی برن خواستگاری ولی بااین شرط که خونه به اسمش بشه میان خواستگاری من)
ولی پدرشوهرم باکمال ....بعدازتموم شدن کارای خونه باهمسرم رفتو خونه رو به اسم خودش زد وازاون به این ور هروقت همسرم حرف خونه رو میزنه کلی ناراحت میشن که هنوز مانمرده پی ارث ومیراثی،حق خواهرات ضایع میشه وووو
خانواده همسرم خیلی واسشون مهمه که روزائی که توخونه تنهاهستم وقتمو پائین بگذرونم.یه بارکه بهم گفتن چراپائین نمیای،تنهائی حوصلت سرمیره،گفتم اینجوری راحتم ولی بدون منظور گفتم اوهههههههههههههه کلی بهشون برخورده بود داستانی جورشد که حسابی کلافم کرده بود من همیشه عادت دارم کفشاموتوجاکفشی بزارم،چندروزپیش که توخونه تنها بودم مادرشوهرم بدون اینکه باهام تماس بگیره (فک کنم ازشوهرم پرسیده بوده که هستم یانه)زنگمونو زد.واسم سوپ آورده بود.تادر روبازکردم سریع گفت:کفشاتو قایم کردی نفهمیم خونه ای.ازحرفش جاخوردم
اوائل زیادمنو باعروسای فامیل مقایسه میکردن.مخصوصا مادرشوهرم منوبا عروس خواهرش که همسنمه زیاد بالاپائین میکرد.تااینکه آخرش صدامو دراوردو منم مثله خودش توروش گلگی کردم که کارتون درست نیستو....تازه راحت شده بودم که حالا همون عروس خواهرش 2ماهه بارداره منم تازه 6ماهم تموم شده.خدا میدونه چی میخواد بشه.خیلی چشموهم چشمیشون زیاده
من همیشه احترامشونو نگه داشتم،حتی بااینکه ازاخلاق پدرشوهرم اصلا خوشم نمیاد توروش نیاوردمو تحملش کردم.بدگوئیش نباشه ولی آدم ناخن خشکیه،حسابه همه چیه خونرو داره (البته تواین یه مورد شوهرخودمم تاحدودی همینطوره)،توشوخی تیکه میندازه مسخره میکنه.زنهای الانو با زنهای صدسال پیش که چه بدونم چوپانی میکردن،شیرمی دوشیدنو،فرش میبافتن و....مقایسه میکنه ومعتقده توکل زندگیشوسخت واسه خونوادش کارکرده یه خاطررو صدبارتعریف میکنه جوریکه صدای بقیه رودرمیاره و.....بااین کاراش منوکفری میکنه
راستشو بخواین بعدازمراسم خواستگاری مامانم بهم گفت که زندگی بامادرشوهر سخته ولی من اصلا فکرنمیکردم اینجوررفتار کنن.به خیال خودم میگفتم تک عروسشونم .ازگل نازکتر بهم نمیگن هییییییییییییییی
موندم.ازبعدبدنیا اومدن پسرم یه جورائی میترسم.بعضی اوقات که ناراحتم قلبم تیرمیکشه.احساس میکنم پسرم وقتی بدنیا بیاد میخوان ازم جداش کنن.توتربیتش دخالت کنن.همش میخوان بگن بیارش پائین.
همسرم میگه همه چی درست میشه.وقتی ناراحتیمو بهش میگم میگه آینده رو پیش بینی نکن،نمیزارم کسی ناراحتت کنه.ولی میدونم اون کسی که خیلی احترام خونوادشو داره ودلسوزشونه.اگه بخواد میتونه راحت حقوبده به اونا.
علاقه مندی ها (Bookmarks)