سلام به همه دوستان
من حدودا 2- 3 ساله از هوادارای این سایتم. اما تازه عضو رسمی شدم
من یه دختره 23 ساله ام . تقریبا میشه گفت خواستگار زیاد دارم. اما هیچ وقت کسی به دلم نمی چسبید. بعضی اوقات نا امید میشدم و با خودم میگفتم: من دیگه زیادی دارم سخت میگیرم. مگه میشه کسی کاملا مطابق میل آدم باشه اما همیشه ته دلم ناراحت بودم و از طرفم دل زده میشدم. یعنی ارتباط عاطفی عمیق با کسی پیدا نمیکردم و همیشه دنبال یه نفر دیگه میگشتم!!!
گذشت و گذشت تا به صورت کاملا اتفاقی با یه آقا پسر گلی آشنا شدم... آره این دیگه همونی بود که من میخواستم امیر 24 سالشه...
من لیسانس برق دارم و امیرم لیسانس عمران و واسه ارشد داره میخونه
من کارمندم و امیرم یه شرکت خصوصی داره و پیمانکاره چند تا سازمانم هست پروژه های عمرانی هم انجام میده. خدا رو شکر یه سرمایه ای هم داره که هم باباش کمکش کرده هم خودش پس انداز کرده! (قربونش برم) ولی کلا شغلش سر بالا و پایین زیاد داره و ممکنه پدرم در این زمینه چوب لای چرخش بذاره!!1
بریم سر اصل مطلب...
از همون اول آشنایی امیر با قصد ازدواج جلو اومد. از کاراش و فکرایی که تو سرش داشت کلی واسم صحبت کرد. گفت دوست دارم همسر آینده ام رو خودم انتخاب کنم. کلا دوست ندارم مامان بابام واسم همسر انتخاب کنن....
الان 5 ماه از اون موقع میگذره. در مورده من با خانوادش صحبت کرده و مادرش هم اومده به صورت ناشناس من رو دیده و نظرشم مساعد بوده!
اما هنوز نیومدن رسما خونه ما خواستگاری. میگه که فعلا به مادر پدرت چیزی نگو. میترسه اگه از الان چیزی بگم دیگه نذارن ما همدیگه رو ببینیم!
خیلی اخلاقش به دلم نشسته. وقتی پیششم احساسه امنیت و آرامش میکنم!
اما به نظرم این رابطه قبل خواستگاری رسمی خیلی داره کشدار میشه. من چند وقت یه بار سر این موضوع باهاش بحث کردم. به من میگه خیلی عجولی. میگه بذار کارم بیوفتم رو غلتک. میگه باباش کلا با ازداجش تا 30 سالگی مخالفه. میگه بذار بابامم راضی بشه (البته خودش خیلی دوست داره تو همین سن ازدواج کنه)
چند بار میخواستم باهاش فعلا قطع رابطه کنم تا شرایطش جور بشه. اما طاقت نیووردم و دوباره رابطه ادامه پیدا کرد!!!
میترسم اگه من کنارش نباشم ازم سرد بشه و همه چی بدتر بشه!
یه بار سر مسایل اقتصادی و مالی داشتیم صحبت میکردیم. من بهش گفتم که در این زمینه سخت گیر نیستم. اما چند وقت بعد بهم گفت چرا تو با این همه حسنی که داری و این قدرم خوشگلی سخت نمیگیری. یعنی احساس میکنم یه جورایی چند تا علامت سوال گنده تو ذهنش شکل گرفت و ...... به نظرتون کاره اشتباهی کردم که سخت نگرفتم بهش؟؟؟؟؟
به نظرتون این عجله های من کاره درستیه یا دارم اشتباه میکنم؟؟؟؟؟؟؟
به نظرتون نباید این تاخیررو بهش گوشزد کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرتون خودم باید مساله رو با خوانوادم در میون بذارم؟؟؟؟؟؟ اگه امیر بفهمه از دستم دلخور نمیشه؟؟؟؟؟؟
کلا من چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)