امروز ظهر باید برم دانشگاه .2-3 روز پیش با دوستای قدیمی ام وقتمون با هم گذروندیم .دیشب که خونه اومدم بعد از 3-4 ساعت کار و خرید برای بابام وقتی خونه اومدم شدیدا خسته بودم که البته با ای خستگی میشه یجوری کنار اومد اما از دیشب تا الان که می خوام برم وضعیت روحیم شدیدا بهم ریخته توی قفسه ی سینم احساس سنگینی میکنم .
مثل اینکه نمیشه به این راحتی از شر این درد کهنه خلاص شد
حالا که دارم فکر میکنم میبینم که این درد کهنه رو من غریب 8-9 ساله (از زمانه که به یه شهر دیگه رفتیم (البته الان دیگه2 ساله که تو شهر خودمون هستم)دارم با خودم حمل میکنم (در واقع ناخود آگاه دارم پرورش و نگهداریش میکنم)
آدم وقتی مشکلی رو نداره(یا حتی خود من که بعضی وقتا سایه ی این وضعیتم کم رنگ میشه ) اصلان فکرش رو نمی کنه که ممکنه یه موقع ای به این حالت مبتلا بشه.
اما واقعا تحملش سخت و آزار دهند هاست
یاد صادق هدایت می افتم که میگفت در زندگی زخم هایی هستند که در تاریکی روحمان را مثل خوره ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)