سلام، من 28 سالمه و همسرم 30 ساله هست. ما دو سال پیش به صورت سنتی با هم ازدواج کردیم. وقتی می خواستم با همسرم ازدواج کنم فقط به حرف بزرگ ترها اکتفا کردم و دیگه به هشدارهای هم سن و سالهام که با مشکلات امروزی تر مواجه بودن دقت نکردم.
اون زمان من تقریبا متوجه عدم سازگاریمون شده بودم ولی همسرم انقدر اصرار کرد و قول داد که تمام مشکلات رو حل می کنه که دل ام نیومد دل اش رو بشکنم و باور کردم که همه چیز درست می شه.
از همون موقع مثل ابر بهاری بودیم، یه موقع خیلی خوب و یه موقع خیلی بد. الان با تلاش های فراوان هر دومون کمی متعادل شدیم البته نمی دونم مشکلاتمون حل شده یا اینکه نسبت به هم بی تفاوت شدیم. نمی دونم آخرش بدبخت می شیم یا خوشبخت. نمی دونم زندگیم خوبه و نارضایتی من بخاطر انتظارات زیادمه یا اینکه زندگیم خوب نیست.
الان هم همسرم همه اش بهانه بچه می گیره. این بار می خوام قبل از اینکه تصمیم بگیرم از راهنمایی ها و کمک همه استفاده کنم. نمی دونم باید خواسته اش رو بپذیرم یا نه؟ می ترسم بعد از بچه دار شدن رفتارش عوض بشه یا اینکه دیگه برای بهبود زندگیمون تلاش نکنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)