سلام به همگی شما دوستان گرامی
من مژگان هستم و می خوام داستان زندگیم رو براتون تعریف کنم.البته زندگیم توی این یک سال اخیر:shy:
امیدوارم حوصله کنید و بعد از خوندن مطلبم ،راهنماییم کنید
من 19سالمه و دانشجو هستم. همه چیز از سال پیش دانشگاهیم شروع شد.یعنی حدودا یک سال و نیم پیش.
چون توی اون سال خیلی بهم سخت می گذشت ،هر از گاهی سراغ اینترنت و چت و...می اومدم .برای سر گرمی و فراموش کردن درس و کنکور ،برای چند ساعت.
اصلا هم با کس خاصی ارتباط نمی گرفتم.توی روم های عمومی بودم و فقط می خواستم چند ساعت خوش باشم.که غالبا به خاطر پیش اومدن بعضی مسائل که همه واقف هستید ،اون قدر هم خوش نمی گذشت،اما بعضا با ادمهای خوبی اشنا می شدم و یکی از اون معدود ادمها پسری بود به نام علی.
کسی که هم سن خودم بود و در خارج از کشور دانشجو بود. و در کل دید خیلی جالبی نسبت به زندگی داشت ، خوش صحبت هم بود.اشنا شدن ما تقریبا به مهر ماه سال 85 بر می گرده.
اون روز گذشت و ما بدون هیچ حرف خاصی و با گفتن جمله ی از اشنایی با شما خوش وقت شدم از همدیگه جدا شدیم. و اصلا هم من بهش فکر نمی کردم
تنها چیزی که از اون توی ذهنم بود یه پسر به قول خودمون با حال بود که کمتر توی چت با این جور ادم رو به رو شده بودم...همین
گذشت و گذشت و ما کنکور رو دادیم و وارد دانشگاه شدیم.
ابان یا اذر 86 بود که من برای چند ساعت اومدم پای کامپیوتر تا بعد از مدتهااا سری به همون چت روم سابق بزنم.
با رفتن به چت روم ،علی رو دیدم.
جا خوردم،مطمئن بودم خودشه چون همیشه با یه اسم خاص می اومد.معرفی کردم و اون هم من رو یادش نیومد و خداحافظی کردیم.
حالا بر می گردیم به دانشگاه:
یه تحقیقی به ما دادند و بخش همه پرسی افتاد به گردن ما...قرار شد که از هر طریقی که می تونیم از جوونهای هم سن و سال خودمون در اون مورد خاص سوال کنیم.
من هم قبول کردم و برای این منظور دوباره سری به همون روم زدم . از بچه های دیگه پرسیدم و جواب هم گرفتم تا اینکه رسیدم به علی
چون خارج زندگی می کرد خیلی می تونست کمکم کنه و به پیشنهاد من ادامه گفتگو رو در یاهو مسنجر انجام دادیم.
سه چهار بار به مدت حدودا 2 ساعت با هم در مورد مبحث تحقیق من حرف زدیم و این در حالی بود که علی حتی اسم کوچیک من رو هم نمی دونست و اصلا هم براش مهم نبود... متقابلا اون هم برای من اهمیتی نداشت ،فقط در حد کسی که با سواد بود و می تونستم برای پیشرفتم در این زمینه خاص ازش کمک بگیرم.
و گفتگوی ما از اون چهارچوب علمی هیچ وقت خارج نشد...
اون موضوع تموم شد و تحقیق ما هم به نتیجه رسید و دیگه دلیلی برای ادامه ارتباط ما وجود نداشت....
خُب...می دونم خستتون کردم...هدفم از این توضیحات آشنا شدن کامل شما با شرایطه منه .می خوام هیچ ابهامی باقی نمونه!البته نمی دونم این توضیحات کامل ،اصلا ضرورتی داره یا نه،اما خب...خواهش می کنم حوصله کنید تا باقی ما جرا رو هم براتون بگم..:82:.
حدودا بهمن ماه بود که من یاهورو باز کردم و علی رو دیدم. یه سلام و احوالپرسی مختصر و گفتگوی دوستانه با هم داشتیم. اون از من درمورد کار تحقیق می پرسید و من از اون راجع به درسها و زندگیش و ....
البته نا گفته نماند که علی در اولین گفتگویی که ما با هم داشتیم (یعنی مهر 85) خیلی از مسائل زندگیش رو به من گفته بود...خودش هم باورش نمی شد که اینها رو به من قبلا گفته باشه و وقتی که من بعضی از اونها رو بیان می کردم ،از تعجب نمی دونست چی باید بگه و همینها باعث شد ارتباط ما جنبه ی صمیمی تری به خودش بگیره.
من و اون از خودمون ،خانواده هامون و مسائل مختلفی که برامون وجود داشت می گفتیم و این رابطه هرروز بیشتر از روز قبل می شد تا جایی که به هر روز رسید..
یعنی هر روز ما با هم چت می کردیم و اگر هم هرروز نبود حداقل هفته ای سه بار اون هم با تایم خیلی زیاد یعنی سه چهار ساعت ادامه داشت و ما هیچ وقت حرف کم نمی اوردیم
از بحث های سنگین علمی و دینی( البته در سطح خودمون) بگیر تا سینما و موسیقی و شعر و سیاست و ....
و نکته ای که جالب توجه است اینه که در هر ملاقات ،ما این موضوع که رابطه ما به هیچ وجه نباید جنبه ی عاطفی داشته باشه و صرفا یک دوستی سادست اشاره می شد. من این موضوع رو با ادبیات های مختلف می گفتم و اون هم صد درصد تایید می کرد...و بعضا تاکید!
شایان ذکر است که از چت کردن و ارتباط صمیمانه من و علی ، مادرم کاملا در جریان بودند و حتی علی آقا به مادر من سلام هم می رسوندند و بعضی مواقع در حضور مادرم با هم چت می کردیم...چون هیچ چیز خاصی در گفت و گوهای ما مطرح نمی شد که بخوام پنهون کنم.
البته مادرم موافق نبودن و می گفتن وابسته میشی ولی من هر بار خودسرانه و با یکدندگی میگفتم من و اون هیچ احساسی نسبت به هم نداریم....و این یک دروغ بزرگ بود!!
گذشت تا اینکه من احساس کردم علی رو دوست دارم...خیلی بیشتر از اونی که در حد یه دوست ساده باشه، خیلی خیلی بیشتر....یعنی در حد ازدواج، چون توی این مدت همه جوره امتحانش کرده بودم و بهش مثل چشمام اعتماد داشتم.
از هر طریقی که می تونستم ، ولی به صورت غیر مستقیم سعی کردم بهش بفهمونم....هر راهی رو که بگید رفتم تا به این صورت نباشه که من اول پیشنهاد داده باشم.
اما علی اقا نفهمید که نفهمید
ومن مجبور شدم رک و پوست کنده ازش خواستگاری کنم.!!
علی حسابی شوکه شده بود...نمی تونست حرفی بزنه.
اصلا نمی تونست باور کنه که من نسبت بهش این احساس رو در این حد داشته باشم که بخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم ...
همه ابراز محبتهای من رو قبل از این ،گذاشته بود به حساب یه دوستیه ساده و محبت یک دوست نسبت به اون یکی ، در همین حد.البته اون هم ابراز محبت می کرد ، اما نه به طور خاص و نه به منظور خاص ، از سر لطف یا بهتر بگم عادت.
البته من براش مثل بقیه دخترایی که باهاشون تو چت رابطه داشت و تعدادشون هم کم نبود، نبودم...
اما اون تنها پسری بود که من باهاش ارتباط داشتم ، چه در دنیای بیرون و چه در اینترنت
خلاصه
اون به من گفت که من هم تو رو دوست دارم ، اما منتظر بودم که خودت بگی !!
می گفت جرات نداشتم بهت بگم ، چون می ترسیدم اون چیزی که از من توی ذهنته خراب بشه.
دلایلش برای نگفتن و ابراز علاقه نکردن به من (با وجود اینکه دوستم داشت) اینها بود.
بهم گفت : خب یه چند روزی باید فکر کنیم...
این در حالی بود که یه دختر دیگه هم توی زندگیه اون بود و من هم خبر داشتم،خودش بهم گفته بود. ..اما دیر یا زود باید از هم جدا می شدن ...به علت ازدواج اون دختر خانم با کس دیگه.
بعد از 2 روز اومد و به من گفت که فکراشو کرده و نتیجه ی فکرش این بود:
1 برای من و ت زوده درباره ایندمون تصمیم بگیریم
2 شرایط من طوری نیست که بتونم این کار رو بکنم (خواستگاری از من) به علت درس خوندن در خارج و طول دوران تحصیلش در اونجا
**خب
ایشون به من گفتن *نه*
و من هم پذیرفتم....
علی از من خواست که دوستیه ما پا برجا بمونه و من هم برای اینکه عدم پذیرفتنم ، از عمق ناراحتیم خبر می داد ، پذیرفتم و با خوبی و خوشی اون شب از هم خداحافظی کردیم
اما من....
به معنای واقعی شکستم....خورد شدم ، اما اصلا به روی خودم نیاوردم
من توی اون دو روز تا آخرش رفته بودم...یعنی فکر نمی ردم علی به همین را حتی بگه نه!! اما اون گفته بود.
رابطمون خیلی خیلی کم شد...اما قطع نشد و در اخرین گفتگویی که با هم داشتیم ...دیدم نه خییییر
این رشته سر دراز دارد....من نمی تونم فرموشش کنم و اونقدر پسر با ارزش و فهیمیه که دلم نمیاد از دستش بدم...
این در حالیه که اون انگار کلا فراموش کرده و ارتباطش با من عین سابقه!البته من هم هیچی بروز نمی دم چون حرفاش منطقیه و مثل همیشه من رو قانع می کنه...
و همش برای ایندم ارزوی خوشبختی می کنه!!!
من نمی تونم یا بهتر بگم نمی خوام از دستش بدم و در عین حال نمی خوام شخصیتم رو بیشتر از این زیر پا بذارم...من تا حالا چند بار به اون ابراز علاقه کردم...حتی بعد از اون ماجرا ...اون هم هخمینطور اما جنس ابراز علاقه اون کجا ، احساسی که من پشت حرفام دارم کجا!!!
اون مثل یکی از ده پونزده تا دوستی که داره با من برخورد می کنه...البته یه کم ممتفاوت تر و محترمانه تر(چون ارتباطش با سایرین رو هم دیدم) اما من....هنوز به جز علی کس دیگه ای تو زندگیم وجود نداره...
با اینکه موقعت های ازدواج زیاد دارم ، اما هر کس رو با علی مقایسه می کنم ، نمی تونم بپذیرمش،چون هیچ کس به پای علی نمی رسه...این رو حتی مادرم هم تایید می کنند...و از جریان خواستگاری من از علی هم با خبر بودند...
مادرم میگن: خواهان کسی باش که خواهان تو باشد...اما خب...عشق که این چیزا رو نمی فهمه
ادم وقتی عاشقه خیلی چیزا دیگه براش مهم نیست ...به فرموده اما علی (ع) کر و کور میشه..اما چه باید کرد؟!
من چی کار باید بکنم؟؟
خیلی زیاد شد من رو ببخشید که با این متن طولانی شما رو خسته کردم و اگه تا اخرش رو خوندید باید بگم که خیلی خیلی ازتون ممنونم
منتظر راهنما ییهاتون هستم
علاقه مندی ها (Bookmarks)