سلام
مشکلی دارم که چند وقته همه فکر و ذکرم رو به خودش مشغول کرده و اعصابم رو به هم ریخته
یکساله که عقد کرده هستم... خانواده شوهرم رو چون با من مشکل داشتند و و به این ازدواج راضی نبودند و بخاطر مسائلی که نمیخوام زیاد واردش بشم درجریان عقدمون قرار ندادیم و هنوز نمیدونن پسرشون با من ازدواج کرده...
رابطه همسرم با خانواده خوب بود و همیشه دوست داشت بیاد خونمون و اکثرا شام رو پیش ما بود ...
چند وقت پیش به همراه همسرم و خانواده ام به مسافرت دسته جمعی رفتیم
خونه ای رو اجاره کردیم که اتاقاش کم بود ...خواهرم و برادرم چون ازدواج کرده بودند هرکدام واسه خودشون یه اتاق رو برداشتند و خانواده ام به این دلیل که من و همسرم هنوز عروسی نکردیم بهش گفتند با پدرم تو هال بخوابه !!
همسرم خیلی بهش برخورد و توقع داشت به خاطر اینکه اولین باره با خانواده من میاد مسافرت به رسم مهمون نوازی بهش یه اتاق تعارف میکردند و بی جا و مکان نمیذاشتنش... بخصوص که جلوی باجناقش نمیخواست کوچیک بشه...(چون فکر میکرد خانواده ام بهش بی احترامی کردند)... هر چند خانواده من واقعا" قصد و غرضی نداشتند و از روی سادگی و به اصطلاح بی شیله پیله بودن خودشون اونو از خودشون میدونستند و فکر نمیکردند واقعا" مهمونه!!!
خلاصه شب اول همسرم به روی خودش نیاورد و فقط اعتراضش رو از این قضیه در گوش من گفت... منم قبل از خواب به خواهرم گفتم کاش یه اتاق هم به همسرم میدادیم که خواهرم عصبانی شد و بلند بلند گفت مگه اینجا هتله ! هرکی ناراحته بره هتل!!! همسرم هم شنید و عصبانی شد و وسایلش رو جمع کرد که بره که مامانم نذاشت و برش گردوند اما همین مساله باعث شد همسرم از خواهرم دلخور بشه و دائم تو روزای آینده فکر میکرد همه میخوان بهش بی احترامی کنند... خلاصه این قضیه سوتفاهم به جایی رسید که روزای بعد دعوا بالا گرفت و مسائل دیگه ای مطرح شد و حتی پدرم همسرم رو از خونه بیرون کرد!!! و گفت ما باید از هم جدا بشیم!!!(خیلی خیلی الکی)
البته میدونم هر کس دیگه ای بود میرفت و پشت سرش رو نگاه نمیکرد اما همسرم به دلیل اینکه به من خیلی علاقه داره و نمیخواست جدا بشه دوباره برگشت تا با پدرم حرف بزنه...
مادرم که خیلی بی منطق با همسرم قهر کرد و نمیخواست باهاش حرف بزنه.. خواهر و برادرام هم طرف مادرم بودند فقط پدرم که منو خیلی دوست داشت با همسرم صحبت کرد و بعد از کلی کش مکش و برو و بیا پدرم از همسرم عذرخواهی کرد اما مادرم حاضر نیست همسرم رو ببینه و همسرم هم بخاطر اینکه چند بار اومد و مادرم نخواست باهاش رودر رو بشه دیگه حاضر نیست با خانواده ام رفت و آمد داشته باشه و شدیدا" از دستشون دلخوره... مساله ای که خیلی برام عجیبه اینه که تو خونه هم هیچکس راجع به این موضوع حرفی نمیزنه و به غیر از پدرم که گاهی ازم میخواد با خواهر و برادرم آشتی کنم کس دیگه ای حرفی نمیزنه و انگار هیچ اتفاقی نیافتاده!!! دارم دیوونه میشم... خیلی عجیبه برام...
همسرم هم دائم ازم میپرسه تو خونه کسی حرفی نزد منم وقتی میگم نه ناراحت میشه و میگه بالاخره یه تصمیمی میگیرم که به نفع هیچ کس نیست!!!
نمیدونم چی کار کنم... تو رو خدا راهنماییم کنید...با توجه به اینکه هنوزم عروسی نکردیم و خیلی هم همدیگه رو دوست داریم و نمیتونیم از هم جدا بشیم راه حل چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)